روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

اسفند ماه زیبا

- این تاریخ را دوست دارم: 97/12/12 ، نوید شادی میدهد به نظرم؛ که دو هفته دیگر عید است ، سفر در راهست و دورهمی ، به خاطر دیدن تی وی کل خانواده جمع بشیم دور هم و هی حرف بزنیم و به بهونه فردا باید برم سرکار زودتر نخوابیم!

این مدت نوشتنم نمی آمد ، چرا؟؟نمیدانم!

مثل همیشه درگیر کار بودم و بیشتر تر درگیر نوسانات بازار بودم و سهام و بورس بازی.

در محل کار هم بی حوصله بودم و یواش! و کمی  بد اخلاق نسبت به برخی همکاران جز معدودی!


- پسرک قد بلندتر شده و آقاتر ، واکسن 18 ماهگی رو که بهمن  زدیم یک روزکامل تو بغل من نشست و تکون نخورد از درد پاش و فردا صبحش دوباره روز از نو و روزی از نو  و خدایی اش هم این پوزیشن نشستن تو یک گوشه هم اصلا بهش نمی اومد!

در تعطیلات بهمن ماه هم با همسر جان سه روزی رفتیم کیش ، از 25 تا 28 بهمن ، بدون پسرک ، تمام خاطرات شیرین سفرهای دو نفره مان را زنده کردیم، تا تونستیم خندیدیم، پای برهنه کنار ساحل راه رفتیم و دوچرخه سوار شدیم و شاتل و .... تمام کارهایی که با وجود پسرک نمیشد کرد رو انجام دادیم و دلی از عزا درآوردیم.

نمیدونم چرا، ولی من هیچ وقت نتونستم  این تعادل رو ایجاد کنم در زندگی سه نفرمان که با حضور پسرک ، تفریحات دو نفره مان برقرار بماند. 


-خدا کند که این دو هفته کاری هم زودتر تمام شود.

یک شلوار سبز!

می خوام اعتراف بزرگی بکنم! خیلی بزرگ! اینکه زندگی مشترک ما بعد از اومدن بچه خیلی هم شیرین نیست، که چه بسا فقط قابل تحمل است و همراه با بگو مگوهای ریز و درشت و توش پر است از حرف های این چنینی: پوشک بچه رو بیار ، هیسسسسسس! پسرک داره میخوابه یواش تر! تو مواظب پسرک باش تا من دو دیقه به فلان کارم برسم ، تا من میشورمش و پوشکش رو عوض میکنم ، تو برو لباسشو بیار و....

بعله! دقیقا همین حرف ها از عصر که من میرسم خونه مدام تکرار میشن تا ساعت 9-10 شب که پسرک یواش یواش بخواب بره و خونه رو سکوت دلنشینی پر کنه و اون موقع است که من از خستگی در حالیکه دارم له میشم، بلافاصله پنج دقیقه بعد از پسرک بخواب میرم ، بدون اینکه تونسته باشیم با همسر دو کلمه حرفی بزنیم یا چای و میوه ای با هم بخوریم و اینا

خواستم بگم که مدتها بود که من فکر میکردم که "بچه" و حواشی اون ، حال و هوای جذاب دو نفرمون با همسر رو عوض کرده ، اما دیشب، درست زمانی که داشتیم با همسر از خلوت آخر شب لذت میبردیم و عکس های روزای اول ازدواجمون رو نکاه میکردیم و خاطره بازی میکردیم با اولین سالگرد ازدواجمون و اون سفر رویایی؛ جفتمون به این نتیجه رسیده بودیم که چقدر من اولین روزهای زندگی مشترکمون همش گل گلی بودم و رنگی رنگی و سرشاز از لباس های صورتی و لاک صورتی و رژ صورتی و دامن های کوتاه و بلند و قرقری و غیره ؛ همسرجان یهو با جدیت اعلام کرد که اصولا زندگی مشترک ما به دو دسته تقسیم شده : دوران ماقبل از شلوار سبز و دوران بعد از شلوار سبز !! و اینگونه رسما انزجار خود را نسبت به اون شلوار گرم و نرم و راحت و تو کرکی که گاها میپوشم اعلام کرد.


پاییز می رسد که مرا مبتلا کند

ساعت 12 شب بود، پسرک خواب بود و همسرجان هم خسته از ترافیک ، زودتر از بقیه شبها خوابیده بود .عصری کنار پسرک یکساعتی چرت زده بودم و الان اصلا خوابم نمیبرد ، تو همون تاریکی و بدون روشن کردن هیچ برقی ، اسباب بازی های پسرک رو از کف اتاق جمع کردم و کمی آشپزخونه رو مرتب کردم. مدتها بود خونه رو این همه آروم و خلوت ندیده بودم.یک پنجشنبه شب آروم و متفاوت!

رفتم کنار پنجره آشپزخونه ، رعدو برق بود و باد تند و صدای بهم خوردن شاخه درختها و ... وه! که چقدر هوا پاییز بود!

 

-البته که از فرصت استفاده کردم و من هم زودی خوابیدم و باز هم کتاب نخواندم !

پاییز جان

-آخ آخ ... پاییز است و هوا ملس است و پسته پوستی (تازه) هم آمده است و من چقدر دلم میخواهد از این آفتاب کم جون عصرا  بنویسم و خش خش برگها و نارنگی ها و نارنجی هااااااا و .......اما واقعیت اینست که پشت میز محل کارم نشسته ام و کار میکنم و خانم همکار بغل دستی هم که هی میرود و دمای  اسپیلیت رو میگذارد روی 18 درجه بدجوری رو مخ است.


-با همسر جان دو تایی رفتیم فیلبند( جاده هراز نرسیده به آمل)، قشنگ بود و عالی ، فقط اصلا هوا سرد نبود!! انصافا در سفرنامه هایتان در مورد دمای هوا اغراق نکنید که ما مجبور بشویم برای یک سفر یکروزه اینهمه لباس گرم  با خومان کول کنیم و ببریم


-مدیرم نیست ، میون کارهای ریز ریزم ، گهگاهی وبلاگی میخونم و برای دوستانم کامنت میگذرام و چای میخورم و کیک کوچولو ؛ آیا زندگی چیزی غیر از این لذت های کوچک است؟؟!

میرسم همه رو انجام بدم آیا؟؟

دنبال پوشک سایز 5 هستم ، بایدیکسر بانک هم بروم، زنگ بزنم به ستاره خانم بیاد خانه مان بابت تمیزکاری اساسی خونه، برای قرار مهمانی دوستانه 97/7/7 که از چند سال قبل فیکس شده ، برای پسرک لباس باید بخرم ، خریدن یک تکه طلای خوشگل و قیمت مناسب !برای نی نی داداش که اوائل مهر دنیامیاد.  مدتهاست که فیلم ندیدم ، به شدت دلم میخواد با همسر جان به یک سفر یکروزه دونفره برویم و....

همه این کارها رو گذاشتم برای یک هفته آخر شهریور که شرکت به خاطر تعطیلات تابستانی تعطیل است و من هم خانه هستم.

یادم باشد که نان هم نداریم!!


گاهی....کتابی!

عاشق این هستم که صبح ها توی اداره، حوالی ساعت 8 تا هشت و نیم ،بیخیال صحبت همکاران با هم، کتاب بخوانم( البته از نوع ای - بوک)، همراه با یه چای داغ خوشمزه به همراه یه تکه کلوچه یا شیرینی چیزی؛ اصلا صبح ها به عشق همین نیم ساعت خلوت اول صبح بیدار میشم 

مادر خوبی هستم یا نه را نمیدانم، فقط میدونم که این خلوت اول صبح در محل کار خیلی می چسبد لا مصب!

با تو مادر شدم

-ششم مرداد ماه سال نود و شش ، بزرگترین اتفاق زندگیم افتاد ،من مادر شدم فرشته خوشگلی اومد تو زندگیمون که هنوز بهم نمیگه ماما ، ولی دد رو بخوبی بلده  یه چیز جدید هم که میبینه و از دیدنش تعجب میکنه رسما میگه: اووووه یه وقتایی هم از ته دل ریسه میره از خنده من و همسر بهم نگاه میکنیم و کلی دلمون غنج میره براشخدایا پسرک قشنگم رو به خودت سپردم ،از الان تا همیشه ... مواظبش باش لطفا و بهترین ها رو براش رقم بزن...

هفته پیش هم بردیمش برای چکاپ یکسالگی ، ازش خون گرفتن و همینطور نمونه ادرار و مدفوع ، و خدارو شکر که پسرک مشکلی نداشت. 


-هفته گذشته بالاخره موفق شدم یه وقتی خالی کنم و بعد از مدتها برم دکتر پوستم،(راستش بیشتر نیاز داشتم از لجاظ فکری برای اینکار خودمو آماده کنم )هر وقت یادم میفتاد که کرم ضد آفتابم در حال تموم شدنه و خیلی وقته که کرم دور چشم ندارم ، یهو بلافاصله کارهای مربوط به پسرک یکی پس از دیگری ردیف میشد جلوی چشمم یا فکرایی مثل اینکه دیشب خوب نخوابیدم حالا بعدا میرم ، کجا بزارم بچه رو؟؟ مدت زمان دور بودنش از من دو سه ساعتی طولانی تر بشه اذیت نمیشه  و .....هزار و یک فکر و خیال دیگه.اما بعد تلنگری که از حرف همکارم خوردم ،بالاخره تصمیم گرفتم که هر طور شده اینکارو بکنم . 

چند روز پیش یکی از همکارام منو تو راهروی اداره دیده بود و گفته بود: از وقتی مامان شدی ، کلا خیلی آویزونی !درسته یه کم بهم برخورد ولی ته دلم بهش حق دادم.این شد که دو ساعتی زودتر از محل کارم مرخصی گرفتم و  رفتم دکتر پوستم کرم ضد آفتاب سفارش دادم و دور چشم ( کرم ها ساختنی هستن) و قول دادم به خودم که دوباره بساط ماسک های میوه ای صورت رو پهن کنم.

دیروز هم که جمعه بود و در راستای اهداف  خوشگلاسیون ، پیرهن گل گلی ام رو پوشیدم و به رسم قدیم موهایم رو در دوطرف صورتم بافتم و باکش های رنگی رنگی بافتم.و همینطوری برای خودم تو خونه جولان میدادم باشد که مستدام باشد این تغییرات


- تاریخ وبلاگم چرا عو ض شده؟؟؟؟؟!!! امروز شش مرداد هست که اینار و مینویسم، اگه کسی میدونه لطفا کمک کنه

مهمونی مادرونه

خونه جدیدمون نزدیکه پارکه و این یعنی  تقریبا هر روز غروب، پسرک رو سوار کالسکه میکنم و میریم پارک تا هم ما هوایی بخوریم و حالمون عوض شه و هم پدرش که خسته از ترافیکه اون ساعت هست ، یه استراحتی بکنه 

وقتی برمیگردیم خونه، فقط  اونقدری وقت هست که شام پسرم رو بدم و لباسشو عوض کنم و بعدش دوتایی با هم غش کنیم. ( منو پسر!) پدر یکی دو ساعتی دیر تر از ما میخوابه

این هفته کلا خیلی خوب بود. دوشنبه تمام خستگی ها رو با خواب جبران کردیم ، عصرش هم به همراه همسرو پسرک رفتیم تیراژه که یه دور ی بزنیم، که نتیجه این دور زدن خریدهای پیراهن خنک تابستونی بود.

دیروز سه شنبه هم مرخصی گرفته بودم ، صبح زود پسرجون منو از خواب بیدار کرد و منم سر فرصت بهش صبحونه شو دادم و خودم رو خوشگل کردم ، لباسهای جیگولی پسرک رو هم تنش کردم و رفتیم مهمونی خونه دوستم که با بعد از دنیا اومدن بچه ها ، جزو صمیمی ترین دوستام شده ( بچه ها مون  با هم با فاصله سه روز دنیا اومدن)

البته این بار مامانای دیگه هم دعوت بودن، 4 تا مامان بودیم و 4 تا بچه خوشگل مامانی و یه آقا پسر 5 ساله

دیگه بهتره توصیف نکنم وضعیت خونه میزبان به چه روزی درومده بود ، بچه ها هم گهگاهی با هم بازی میکردن و گاهی هم اشک همو در میاوردند،...ولی خیلی خوش گذشت ، نهار هم از بیرون سفارش دادیم و بچه ها تا آخر مهمونی اصلا نخوابیدن تا تونستن آتیش سوزوندن

همسرجان هم ساعت 5 اومد دنبالمون و پسرک هم از وقتی رسیدیم داخل ماشین بیهوش شد از خستگی تا سه ساعت بعدش 


بعدا نوشت: این پست رو چهارشنبه گذشته نوشتم ، اما به دلیل قطعی برق اداره ، مجال انتشار نیافت تاااااااااا به امروز

به امید روزای خوش تر تو خونه جدید!

- حال دلم این روزها خوشه، پس از مشقت های فراوان بالاخره خونه خودمون رو اجاره دادیم و نزدیک خونه مامان اینا یه خونه گرفتیم ، البته که همسر جان به این دلیل که از محل کارش دور میشن و مجبورن مدت زیادی رو تو ترافیک بمونن خیلی موافق این حرکت نبودن ، اما به خاطر پسرک و اینکه حالش پیش مامان خیلی خوبه و مدام میره ددر! مجبور شدیم این کارو کنیم . که البته من خودم  هم به شدت به خاطر نزدیکی به خونه مامان خوشحالم.صبح ها سوار سرویس میشم و خوش خوشان میام اداره و عصرها هم باز با سرویس!  زودتر از همسرجان و البته یکساعت زودتر از همیشه میرسم به خونه ، فقط این وسط گهگاهی باید غر های همسر رو من باب ترافیک به جان بخریم!


- پسرک قند و نباتم این روزا خیلی بیشتر تو دلم رفته ! بعله! این اصطلاح من در آوردی خودمه وقتی که هیچ واژه مناسبی برای این حجم از علاقه پیدا نمیکنم! عصرا از سرکار که برمیگردم خودش رو  هر جایی که باشه ، چهار دست و پا میرسونه بهم ، دستاشو میندازه دور گردنمو و دهانش رو طوریکه انگار میخواد غذا بخوره باز میکنه ، ولی در واقع میخواد که بوس کنه!

موقعی که سوار کالسکه اس و نی نی ها رو میبینه به شدددت ذوق میکنه ، طوری که ما میترسیم بلند شه یهو راه بره پشت سرشون! هنوز هم شبا پیش خودم میخوابه و من هم هییییچ اصراری به جدا کردنش تو این سن ندارم ، ترجیح میدم از اینکه پیش مامانش میخوابه شبا آرامش بگیره و خودم هم البته!


-مدل این روزها یه طوریه که آدم هر لحظه منتظره تا یه خبر ترسناک دیگه بشنوه ، از شنیدن قیمت سکه و دلار هم که دیگه سر شدیم  رسما و دیگه هیچ احساساتی رو در ما برنمی انگیزه .متاسفانه!

وقتی هم مادر هستی و هم شاغل....

مادر بودن سخت ترین کار دنیاس...

اینو وقتی فهمیدم که داشتم تو اتاق پشتی بایگانی اداره گوله گوله اشک میریختم و برای خودم تو دلم غصه می خوردم.

پسرک از صبح ساعت 6 تا ساعت 1 ظهر جز چند تا قاشق سوپ چیز دیگه ای نخورده بود!! متاسفانه شیشه شیر رو به سختی میگیره و شیرخشک رو دوست نداره 

و من داشتم به تموم زبونهای دنیا به خودم فحش میدادم ، به شیوه مادری کردنم ، به اینکه خیلی هم همسر خوبی نیستم و .....خیلی چیزای دیگه

دلم داشت میترکید از غصه ؛ به مامان گفتم مرخصی میگیرم و میام خونه که یه کم بعدش زنگ زد و گفت که بردمش حموم و وقتی خوابالو بوده شیشه شیر رو خورده 

خدا رو هزار مرتبه شکر....

ولی بدجور فکری ام ؛ که این اتفاق اگه روزهای دیگه هم بیفته ، که نمیتونم هر روز هر روز مرخصی بگیرم....و تو این شرایط حتی به خونه موندن هم فکر کردم و اینکه قید محل کار رو بزنمولی خیلی سخته برام، اینو بهتر از هر کسی خودم میدونم .


خدایا؛ دلم یه تکیه گاه محکم میخواد، یه خیال آسوده ..... من به دستهای تو سخت محتاجم این روزها...