دیروز عصرشنبه بعد از تایم کاری رفته بودم تا جواب آزمایشی که روز پنجشنبه داده بودم رو از آزمایشگاه بگیرم ،خدارو شکر همه چیز خوب بود و قند ناشتام به مقدار خیلی زیادی اومده پایین تر
از در آزمایشگاه که اومدم بیرون یه بارون ریز ریز خیلی قشنگی میومد ، صبرکردم
کنار خیابون تا یه کم شدت بارون کمتر شه ، همونجا زیر بارون چند بار از ته دل
خدارو شکر کردم، بابت حس های خوبی که الان دارم و بابت همه داشته هام
یهو یادم افتاد که چند سال پیش تر که بارون میومد تو وبلاگم چیزای دیگه ای مینوشتم و یه کم غر غر میکردم ولی حالا.... بابت داشتن خیلی چیزا دارم شکرگزاری میکنم ....
بابت داشتن آرامش زندگیم ، خیال راحت و همسری مهربون و فندقی که تو دلمه و شغلی که استرسش برام خییییییییلی کمتراز گذشته اس
خدارو شکر کردم بابت همه اشکهایی که ریختم تمام این سال و تهش به خنده ختم شد.
مراقبه لذت بخشی بود بعد از مدتها...
بارون که کمتر شد راهم رو کشیدم و خوش خوشان و سلانه سلانه رفتم سمت خونه ،
سرراهم برای خودم یه بسته پفک به عنوان جایزه خریدم و تو همون خیابون خوردم به
خاطر این دوماهی که پرهیز غذایی داشتم به خاطر قند و یه کم بهم سخت گذشت. (تقریبا
4 ماهی هم بود که داشتم با نفسم مبارزه میکردم برای نخوردن پفک
)
خونه که رسیدم موش آب کشیده شده بودم و یخ کرده بودم ولی خب بدنم سرحال تر بود و سرم سبکتر.... خلاء خوبی بود.
لحظات خوبین وقتایی که فقط و فقط برای خودمون زندگی میکنیم و حساب زمان ومکان از دستمون در میاد.
- الهی که سال جدید همه مون پر بشه از اتفاقات خوب و آدمهای خوب
- - چند روز پیش یکی یک جایی گفته بود که داره آلبالو یخ زده میخوره با نمک!!! و من از همون لحظه رفته بودم تو تصور آلبالوی یخ زده با نمک!!!یکی دو روز بعد تر با همسر جان رفته بودیم بیرون و با هم آب آلبالو خوردیم و یه معجونی که چیزهای ترش داشت و لی خب باز هم در رویاهام خودم رو میدیم که دارم آلبالوی یخ زده میخورم با نمک!!!
تا اینکه دیروز همکار سن و سال دارمان اتفاقی
اومد دم اتاقم و گفت: داشتم یخچال و فریزرم رو تمیز میکردم ، یهو دیدم یه بسته آلبالو دارم !! نصفشو خوردم ، نصف دیگه
اش رو برای تو آوردم!!! آخ که چقدر دلم ضعف رفت از خوشی ، به خاطر داشتن همکاری
چنین با شعور
( توضیح اینکه: همکار باشعور مان اصلا نمیدونه که من باردارم) تازه
خیلی هم با هم مراوده کاری نداریم ، خدا جووووون میدونم که اینا همه کار خودته
...
- -__ همسر جان برایمان از فرنگ، هر خوراکی خوشمزه شیرینی که دیده آورده ، آیا تنها گذاشتن یه خانم باردار که مشکوک است به دیابت بارداری و الان دو سه هفته ای هم هست که انجام دادن آزمایش قند یکساعته گلوکز را به تعویق میندازه، کار صحیحی است؟؟؟؟!!
- __ آخر این هفته 4 ماهگی رو تموم میکنم ، به نظر خودم تغییر چندانی در ظاهرم
نکردم ولی همسر عزیز که میدونه از اینکه شکمم بزرگ بشه چقدر خوشحال میشم، هر روز خیلی
جدی بهم میگه: به نظرم نسبت به هفته قبل بزرگتر شده!!
1- همسر عزیزم انشالله امروز دیگه برمیگرده! بعد از حدود سه هفته ای ماموریت کاری که مقصدش اتریش بود و وین. از چند ماه پیش تقریبا میدونستیم که همسر قراره همچین سفری بره و من هم خودم رو آماده کرده بودم که همراهش برم ، ولی خب در شرایط فعلی و به دلیل وجود فندق توی دلمان تصمیم گرفتم که نرم در نهایت
راستش
هیچ گاه تا به الان همچین تجربه ای طولانی مدتی از دوری همسر نداشتم ، حداکثر دور
بودنمون از همدیگه شاید حدود دو سه روز میشد ، ولی خب اینبار خیلی فرق
میکرد.....البته که هی طولانی مدت از طرق نت با هم صحبت کردیم و از خودمون عشقولنس
در میکردیم و از غم هجران میگفتیم و همسر هم مدام قول میداد که سراغ
تفریحات جالب انگیز نره و خیلی هم بهش خوش نگذره!! تا من دلم بیشتر از این آب نشه
راستش
اوائلش یه کم بیشتر بهم سخت میگذشت ، ولی چند روزی که گذشت با برنامه های مهیجی که
مادر عزیزمان تدارک دیده بود دیدم که خیلی هم بد نمیگذره مثل اینکه
.
تمام
پنجشنبه جمعه ها رو بدون استثنا برنامه مهمونی داشتیم یا خرید.
و یکی دوباری هم یه دور همی خانمانه جور شد به اتفاق فامیل های دورتر مامان؛ خلاصه که سرمون گرم میشد حسابی
2- پنجشنبه 28 بهمن ماه یکی از شیرین ترین
روزهای زندگیم بود در یکی دو ماه گذشتهصبح زود با مامان ساعت حدود 7 صبح راه افتادیم رفتیم به سمت ونک تا
من بتونم آزمایش و سونوگرافی غربالگری مرحله اول رو انجام بدم، پیش بینی مون درست
بود و هر دو بسیار شلوغ بودن و لی چون ما صبح زود اونجا بودیم تا ساعت یازده همه
کارهامون انجام شدن.
هنوز هم
اون صحنه شگفت انگیز جلوی چشمامه ، خانم دکتر خوش اخلاق مهربون فندق عزیزم رو بهم
نشون داد که داشت تند تند دست و پاشو تکون میداد ، و تاکید کرد بهم که نی نی خیلی
وروجکهبعد هم صدای قلبش رو گذاشت برام
و با ذوووووق خیلی زیادی بهم گفت که : احتمالا پسره! ولی ماه آینده که بیای دقیق
تر بهت میگم!
وقتی از اتاق سونوگرافی اومدم بیرون ، هنوز اشک تو چشمام بود ، و برای مامان که تعریف کردم جریانات سونوگرافی رو ، با هیجان زیادی عکس سونوی فندق رو بوسید! از همون خیابون چند دقیقه بعد زنگ زدم به همسر که خوابالو بود! و براش تعریف کردم که الحمدلله فندقمون سالمه و...
اون روز
رو کلا رو ابرها بودم ، راستش هفته قبلش انقدر استرس کشیده بودم که لحظه ای که خانم دکتر
گفت :همه چی عالیه، نفس راحت کشیدم و غم دختر دار نشدن کلا دیگه فراموشم شد.
- الهی شکرت! به خاطر همه چیز
-خدایا شکرت که دل پدر و مادرم شاد شد.(هیچ وقت یادم نمیره عکس العمل و حرفای بابام رو بعد از شنیدن خبر سلامت نی نی(
-همیشه دعا میکنم برای همه کسایی که منتظرن، الهی که این لحظه های شاد نصیب و قست همگی بشه
الهی زودتر روزی برسه که دلتون از خوشی غنج بزنه