ساعت 12 شب بود، پسرک خواب بود و همسرجان هم خسته از ترافیک ، زودتر از بقیه شبها خوابیده بود .عصری کنار پسرک یکساعتی چرت زده بودم و الان اصلا خوابم نمیبرد ، تو همون تاریکی و بدون روشن کردن هیچ برقی ، اسباب بازی های پسرک رو از کف اتاق جمع کردم و کمی آشپزخونه رو مرتب کردم. مدتها بود خونه رو این همه آروم و خلوت ندیده بودم.یک پنجشنبه شب آروم و متفاوت!
رفتم کنار پنجره آشپزخونه ، رعدو برق بود و باد تند و صدای بهم خوردن شاخه درختها و ... وه! که چقدر هوا پاییز بود!
-البته که از فرصت استفاده کردم و من هم زودی خوابیدم و باز هم کتاب نخواندم !
این هوا به خودی خود قرص خوابه