اووووووه انقدر ننوشتم و نگفتم که خیلی چیزا دیگه از یادم رفته
بهمن و اسفند رو بهم زنگ زدن که حداقل دو روز در هفته رو بیا اداره!! موقع پرداخت های آخر ساله و سرمون شلوغه ؛ با اینکه صحبت کرده بودم که تا بعد تعطیلات عید مرخصی بدون حقوق داشته باشم)
از شدت استرس همون روزی که بهم زنگیدن رفتم برای پسرک شیرخشک خریدم ، طفلکم تا قبل از اون اصلا لب نزده بود به شیر خشک و اصلا عادت نداشت
خلاصه من و مامان پروژه ای داشتیم تا همه چیز افتاد رو غلتک
الانم که از 14 فروردین تمام وقت و هرروز میام اداره؛ خدارو شکر پسرک بامزه خوب پیش مامان میمونه و کلی اخت شده با مامانم ، حالا این وسط من غمم گرفته که نکنه فکر کنه مامانم مامانشه!!!
تعطیلات عید سختی داشتم ، طبق روال دو سال گذشته رفته بودیم دیار همسرجان، به غیر از چند روز اول عید که خوش گذشت ، روزای بعدی پسرک عزیزم مریض شد ، اسهال و استفراغ !!خیلی خیلی تجربه بدی بود ، آدم به صد تا سرماخوردگی راضی میشه و بدتر از همه اینکه پسرکم برای جبران کم آبی بدنش رفت زیر سرم، اصلا دلم نمیخواد اون روزای سخت رو با جزئیات به یاد بیارم ولی حال بدی داشتم ، خیلی خیلی بد
نظرات گهربار اطرافیان هم که تو این بین مثل نمک رو زخمه ، شاید سردیش شده ، شاید بچه سرماخورده ، شاید بردینش بیرون گرما زده شده و....نمیدونم شایدم من کم صبر و تحمل شده بودم
مادرشوهر گرام هم که یه زمانی معتقد بودم جاش تو بهشته ،انقدر تو این دوران مریضی پسرک رو مخ و روان ما پاتیناژ رفت که 5 روز زودتر از زمانی که میخواستیم برگردیم تهران، برگشتیم ، منم بهونه آوردم که میخوام زودتر پسرک رو ببرم تهران پیش دکتر خودش، الکی
-خداروشکر که الان بازم سرحال و شاداب و شیطون میبینمش