ساعت 12 شب بود، پسرک خواب بود و همسرجان هم خسته از ترافیک ، زودتر از بقیه شبها خوابیده بود .عصری کنار پسرک یکساعتی چرت زده بودم و الان اصلا خوابم نمیبرد ، تو همون تاریکی و بدون روشن کردن هیچ برقی ، اسباب بازی های پسرک رو از کف اتاق جمع کردم و کمی آشپزخونه رو مرتب کردم. مدتها بود خونه رو این همه آروم و خلوت ندیده بودم.یک پنجشنبه شب آروم و متفاوت!
رفتم کنار پنجره آشپزخونه ، رعدو برق بود و باد تند و صدای بهم خوردن شاخه درختها و ... وه! که چقدر هوا پاییز بود!
-البته که از فرصت استفاده کردم و من هم زودی خوابیدم و باز هم کتاب نخواندم !
-آخ آخ ... پاییز است و هوا ملس است و پسته پوستی (تازه) هم آمده است و من چقدر دلم میخواهد از این آفتاب کم جون عصرا بنویسم و خش خش برگها و نارنگی ها و نارنجی هااااااا و .......اما واقعیت اینست که پشت میز محل کارم نشسته ام و کار میکنم و خانم همکار بغل دستی هم که هی میرود و دمای اسپیلیت رو میگذارد روی 18 درجه بدجوری رو مخ است.
-با همسر جان دو تایی رفتیم فیلبند( جاده هراز نرسیده به آمل)، قشنگ بود و عالی ، فقط اصلا هوا سرد نبود!! انصافا در سفرنامه هایتان در مورد دمای هوا اغراق نکنید که ما مجبور بشویم برای یک سفر یکروزه اینهمه لباس گرم با خومان کول کنیم و ببریم
-مدیرم نیست ، میون کارهای ریز ریزم ، گهگاهی وبلاگی میخونم و برای دوستانم کامنت میگذرام و چای میخورم و کیک کوچولو ؛ آیا زندگی چیزی غیر از این لذت های کوچک است؟؟!