تا چشم به هم زدم پسرکم سه ماهه شد، خدایا شکرت به خاطر این روزای شیرین
یهو به خودم اومدم دیدم هنوز خاطرات بیمارستان رو تکمیل نکردم، پسرک سه ماهه شده، و همینطوری داره روزا تند و تند میگذره و من ثبتشون نکردم
5 آبان ماه رفتیم واکسنش رو زدیم، وقتی بردنش داخل اتاق یهو زدم زیر گریه، از تصور اینکه پسرکم داره درد میکشه، دلم آشوب بود.ولی خداروشکر نتیجه خیلی خوب و عالی شد و خیلی هم اذیت نشد، فقط همون شب و روز اول گریه کرد، پنج روزه هم حلقه اش افتاد.
با یکسری از مامانا و نی نی ها که همه تقریبا تو یه بازه زمانی دنیا اومدن و یه جوراب همسن پسرک هستن، یه گروه تلگرام داریم، تا حالا دو بار دور هم جمع شدیم، یکبار دو ماهگی پسرک و یکبار دیگه هم به مناسبت هالووین،هفته گذشته، وقتی پسر جون سه ماهه شده بود، کلی بیبی گوگولی دور هم جمع شده بودن و لباسای هالووینی تنشون کردن و یه عالمه عکسای خوشگل گرفتیم ازشون
علاوه بربیبی ها به مامانا هم کلی خوش گذشت.
-هنوزم روزای شلوغی رومیگذرونم، نمیفهمم اصلا چطوری صبح میشه و چطوری شب!!!!
-پسرکم، مامانی، میشه شبا یه کم بیشتر بخوابی؟!