روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

مهمونی مادرونه

خونه جدیدمون نزدیکه پارکه و این یعنی  تقریبا هر روز غروب، پسرک رو سوار کالسکه میکنم و میریم پارک تا هم ما هوایی بخوریم و حالمون عوض شه و هم پدرش که خسته از ترافیکه اون ساعت هست ، یه استراحتی بکنه 

وقتی برمیگردیم خونه، فقط  اونقدری وقت هست که شام پسرم رو بدم و لباسشو عوض کنم و بعدش دوتایی با هم غش کنیم. ( منو پسر!) پدر یکی دو ساعتی دیر تر از ما میخوابه

این هفته کلا خیلی خوب بود. دوشنبه تمام خستگی ها رو با خواب جبران کردیم ، عصرش هم به همراه همسرو پسرک رفتیم تیراژه که یه دور ی بزنیم، که نتیجه این دور زدن خریدهای پیراهن خنک تابستونی بود.

دیروز سه شنبه هم مرخصی گرفته بودم ، صبح زود پسرجون منو از خواب بیدار کرد و منم سر فرصت بهش صبحونه شو دادم و خودم رو خوشگل کردم ، لباسهای جیگولی پسرک رو هم تنش کردم و رفتیم مهمونی خونه دوستم که با بعد از دنیا اومدن بچه ها ، جزو صمیمی ترین دوستام شده ( بچه ها مون  با هم با فاصله سه روز دنیا اومدن)

البته این بار مامانای دیگه هم دعوت بودن، 4 تا مامان بودیم و 4 تا بچه خوشگل مامانی و یه آقا پسر 5 ساله

دیگه بهتره توصیف نکنم وضعیت خونه میزبان به چه روزی درومده بود ، بچه ها هم گهگاهی با هم بازی میکردن و گاهی هم اشک همو در میاوردند،...ولی خیلی خوش گذشت ، نهار هم از بیرون سفارش دادیم و بچه ها تا آخر مهمونی اصلا نخوابیدن تا تونستن آتیش سوزوندن

همسرجان هم ساعت 5 اومد دنبالمون و پسرک هم از وقتی رسیدیم داخل ماشین بیهوش شد از خستگی تا سه ساعت بعدش 


بعدا نوشت: این پست رو چهارشنبه گذشته نوشتم ، اما به دلیل قطعی برق اداره ، مجال انتشار نیافت تاااااااااا به امروز

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد