خونه جدیدمون نزدیکه پارکه و این یعنی تقریبا هر روز غروب، پسرک رو سوار کالسکه میکنم و میریم پارک تا هم ما هوایی بخوریم و حالمون عوض شه و هم پدرش که خسته از ترافیکه اون ساعت هست ، یه استراحتی بکنه
وقتی برمیگردیم خونه، فقط اونقدری وقت هست که شام پسرم رو بدم و لباسشو عوض کنم و بعدش دوتایی با هم غش کنیم. ( منو پسر!) پدر یکی دو ساعتی دیر تر از ما میخوابه
این هفته کلا خیلی خوب بود. دوشنبه تمام خستگی ها رو با خواب جبران کردیم ، عصرش هم به همراه همسرو پسرک رفتیم تیراژه که یه دور ی بزنیم، که نتیجه این دور زدن خریدهای پیراهن خنک تابستونی بود.
دیروز سه شنبه هم مرخصی گرفته بودم ، صبح زود پسرجون منو از خواب بیدار کرد و منم سر فرصت بهش صبحونه شو دادم و خودم رو خوشگل کردم ، لباسهای جیگولی پسرک رو هم تنش کردم و رفتیم مهمونی خونه دوستم که با بعد از دنیا اومدن بچه ها ، جزو صمیمی ترین دوستام شده ( بچه ها مون با هم با فاصله سه روز دنیا اومدن)
البته این بار مامانای دیگه هم دعوت بودن، 4 تا مامان بودیم و 4 تا بچه خوشگل مامانی و یه آقا پسر 5 ساله
دیگه بهتره توصیف نکنم وضعیت خونه میزبان به چه روزی درومده بود ، بچه ها هم گهگاهی با هم بازی میکردن و گاهی هم اشک همو در میاوردند،...ولی خیلی خوش گذشت ، نهار هم از بیرون سفارش دادیم و بچه ها تا آخر مهمونی اصلا نخوابیدن تا تونستن آتیش سوزوندن
همسرجان هم ساعت 5 اومد دنبالمون و پسرک هم از وقتی رسیدیم داخل ماشین بیهوش شد از خستگی تا سه ساعت بعدش
بعدا نوشت: این پست رو چهارشنبه گذشته نوشتم ، اما به دلیل قطعی برق اداره ، مجال انتشار نیافت تاااااااااا به امروز