-
اسفند ماه زیبا
یکشنبه 12 اسفند 1397 13:39
- این تاریخ را دوست دارم: 97/12/12 ، نوید شادی میدهد به نظرم؛ که دو هفته دیگر عید است ، سفر در راهست و دورهمی ، به خاطر دیدن تی وی کل خانواده جمع بشیم دور هم و هی حرف بزنیم و به بهونه فردا باید برم سرکار زودتر نخوابیم! این مدت نوشتنم نمی آمد ، چرا؟؟نمیدانم! مثل همیشه درگیر کار بودم و بیشتر تر درگیر نوسانات بازار بودم...
-
یک شلوار سبز!
شنبه 5 آبان 1397 15:50
می خوام اعتراف بزرگی بکنم! خیلی بزرگ! اینکه زندگی مشترک ما بعد از اومدن بچه خیلی هم شیرین نیست، که چه بسا فقط قابل تحمل است و همراه با بگو مگوهای ریز و درشت و توش پر است از حرف های این چنینی: پوشک بچه رو بیار ، هیسسسسسس! پسرک داره میخوابه یواش تر! تو مواظب پسرک باش تا من دو دیقه به فلان کارم برسم ، تا من میشورمش و...
-
پاییز می رسد که مرا مبتلا کند
شنبه 21 مهر 1397 09:05
ساعت 12 شب بود، پسرک خواب بود و همسرجان هم خسته از ترافیک ، زودتر از بقیه شبها خوابیده بود .عصری کنار پسرک یکساعتی چرت زده بودم و الان اصلا خوابم نمیبرد ، تو همون تاریکی و بدون روشن کردن هیچ برقی ، اسباب بازی های پسرک رو از کف اتاق جمع کردم و کمی آشپزخونه رو مرتب کردم. مدتها بود خونه رو این همه آروم و خلوت ندیده...
-
پاییز جان
چهارشنبه 4 مهر 1397 09:24
-آخ آخ ... پاییز است و هوا ملس است و پسته پوستی (تازه) هم آمده است و من چقدر دلم میخواهد از این آفتاب کم جون عصرا بنویسم و خش خش برگها و نارنگی ها و نارنجی هااااااا و .......اما واقعیت اینست که پشت میز محل کارم نشسته ام و کار میکنم و خانم همکار بغل دستی هم که هی میرود و دمای اسپیلیت رو میگذارد روی 18 درجه بدجوری رو مخ...
-
میرسم همه رو انجام بدم آیا؟؟
دوشنبه 19 شهریور 1397 10:27
دنبال پوشک سایز 5 هستم ، بایدیکسر بانک هم بروم، زنگ بزنم به ستاره خانم بیاد خانه مان بابت تمیزکاری اساسی خونه، برای قرار مهمانی دوستانه 97/7/7 که از چند سال قبل فیکس شده ، برای پسرک لباس باید بخرم ، خریدن یک تکه طلای خوشگل و قیمت مناسب !برای نی نی داداش که اوائل مهر دنیامیاد. مدتهاست که فیلم ندیدم ، به شدت دلم میخواد...
-
گاهی....کتابی!
دوشنبه 5 شهریور 1397 08:45
عاشق این هستم که صبح ها توی اداره، حوالی ساعت 8 تا هشت و نیم ،بیخیال صحبت همکاران با هم، کتاب بخوانم( البته از نوع ای - بوک)، همراه با یه چای داغ خوشمزه به همراه یه تکه کلوچه یا شیرینی چیزی؛ اصلا صبح ها به عشق همین نیم ساعت خلوت اول صبح بیدار میشم مادر خوبی هستم یا نه را نمیدانم، فقط میدونم که این خلوت اول صبح در محل...
-
با تو مادر شدم
چهارشنبه 27 تیر 1397 10:59
-ششم مرداد ماه سال نود و شش ، بزرگترین اتفاق زندگیم افتاد ،من مادر شدم فرشته خوشگلی اومد تو زندگیمون که هنوز بهم نمیگه ماما ، ولی دد رو بخوبی بلده یه چیز جدید هم که میبینه و از دیدنش تعجب میکنه رسما میگه: اووووه یه وقتایی هم از ته دل ریسه میره از خنده من و همسر بهم نگاه میکنیم و کلی دلمون غنج میره براش خدایا پسرک...
-
مهمونی مادرونه
شنبه 23 تیر 1397 15:23
خونه جدیدمون نزدیکه پارکه و این یعنی تقریبا هر روز غروب، پسرک رو سوار کالسکه میکنم و میریم پارک تا هم ما هوایی بخوریم و حالمون عوض شه و هم پدرش که خسته از ترافیکه اون ساعت هست ، یه استراحتی بکنه وقتی برمیگردیم خونه، فقط اونقدری وقت هست که شام پسرم رو بدم و لباسشو عوض کنم و بعدش دوتایی با هم غش کنیم. ( منو پسر!) پدر...
-
به امید روزای خوش تر تو خونه جدید!
یکشنبه 3 تیر 1397 13:51
- حال دلم این روزها خوشه، پس از مشقت های فراوان بالاخره خونه خودمون رو اجاره دادیم و نزدیک خونه مامان اینا یه خونه گرفتیم ، البته که همسر جان به این دلیل که از محل کارش دور میشن و مجبورن مدت زیادی رو تو ترافیک بمونن خیلی موافق این حرکت نبودن ، اما به خاطر پسرک و اینکه حالش پیش مامان خیلی خوبه و مدام میره ددر! مجبور...
-
وقتی هم مادر هستی و هم شاغل....
یکشنبه 23 اردیبهشت 1397 15:43
مادر بودن سخت ترین کار دنیاس... اینو وقتی فهمیدم که داشتم تو اتاق پشتی بایگانی اداره گوله گوله اشک میریختم و برای خودم تو دلم غصه می خوردم. پسرک از صبح ساعت 6 تا ساعت 1 ظهر جز چند تا قاشق سوپ چیز دیگه ای نخورده بود!! متاسفانه شیشه شیر رو به سختی میگیره و شیرخشک رو دوست نداره و من داشتم به تموم زبونهای دنیا به خودم فحش...
-
فروردین 97
یکشنبه 2 اردیبهشت 1397 09:53
- اعتراف میکنم که از وقتی که میام اداره وقت بیشتری برای خودم دارم، ای بوک میخونم، به سایتای مورد علاقه ام سرمیزنم ، گاهی وقت میشه و میتونم به دوستای قدیمیم بزنگم، گاهی هم به پوستم میرسم ،البته خیلی کوتاه و در حد بضاعت شرایط محل کار اعتراف میکنم که اگرچه بیخوابی یا کم خوابی بیشتری دارم ولی حالم بهتره، حال روحم...
-
سالی که نکوست از بهارش پیداست؟؟؟؟
یکشنبه 19 فروردین 1397 11:15
اووووووه انقدر ننوشتم و نگفتم که خیلی چیزا دیگه از یادم رفته بهمن و اسفند رو بهم زنگ زدن که حداقل دو روز در هفته رو بیا اداره!! موقع پرداخت های آخر ساله و سرمون شلوغه ؛ با اینکه صحبت کرده بودم که تا بعد تعطیلات عید مرخصی بدون حقوق داشته باشم) از شدت استرس همون روزی که بهم زنگیدن رفتم برای پسرک شیرخشک خریدم ، طفلکم تا...
-
خداحافظ شش ماهگی....
سهشنبه 17 بهمن 1396 15:49
داریم به روزهای شیرین بچه داری نزدیک می شویم ، روزهایی که تا پسرک میخوابه دلمون براش تنگ میشه یا وقتهایی که دهنش رو مدل بوسیدن باز میکنه ولی عوضش لپ مامانش رو میخوره پسرک قند و نبات این روزها ما رو خوب میشناسه و با دیدن غریبه ها بغض میکنه و فقط و فقط بغل ما رو میخواد و ما هم ته دلمون غنج میره از خوشی جمعه 13 بهمن یکی...
-
فرار از زلزله
یکشنبه 10 دی 1396 13:15
29 آذر، شب قبل از یلدا زلزله اومده تهران،خیلی غافلگیر کننده بود واقعا من و همسر جان گل پسر رو زدیم زیر بغل و رفتیم تو خیابون داخل ماشین، تا ساعت 2 نصفه شب بیرون بودیم و بعد برگشتیم خونه و با ترس و لرز خوابیدیم، البته کاملا هوشیارانه خوابیدیم. فردا عصرش هم روز پنجشنبه حرکت کردیم به سمت دیار همسر جان، البته از قبل...
-
چه زود بزرگ شدی مامان!
چهارشنبه 29 آذر 1396 20:49
روزا بلنده و تقریبا تمام وقتم با پسرکم داره پر میشه، طوری که اصلا نمیفهمم کی روز میشه، کی شب!!! یا اصلا چطوری 4 ماه با سرعت برق و باد گذشت. با این هوای سرد و آلوده هم آدم جرات نداره بیرون بره واقعیت اینه که زندگیم از نظم خودش خارج شده و برای خودم هیچ وقتی ندارم، برای دو نفره هامون با همسر جان هم کلی دلم تنگه، ولی خب...
-
سه ماهگی ات مبارک باشه مامان!
دوشنبه 15 آبان 1396 19:57
تا چشم به هم زدم پسرکم سه ماهه شد، خدایا شکرت به خاطر این روزای شیرین یهو به خودم اومدم دیدم هنوز خاطرات بیمارستان رو تکمیل نکردم، پسرک سه ماهه شده، و همینطوری داره روزا تند و تند میگذره و من ثبتشون نکردم 5 آبان ماه رفتیم واکسنش رو زدیم، وقتی بردنش داخل اتاق یهو زدم زیر گریه، از تصور اینکه پسرکم داره درد میکشه، دلم...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 4 شهریور 1396 12:25
پسر عزیزم، عشق و نفس مامان،6 مرداد ماه 96, زمانی که اصلا انتظارش رو نداشتیم، تو هفته 36 بدنیا اومد. رفته بودم با محل کارم صحبت کرده بودم که یکماه آخر رو نرم شرکت، و استراحت کنم، روز چهارشنبه 4 مرداد وقت دکتر داشتم، دکترم دو هفته پیش، نوبت ویزیت قبلی بهم گفته بود : چرا شکمت نسبت به قبل بزرگ ترنشده؟؟؟ و فورا برام یه...
-
بادکنک شادکنک
یکشنبه 25 تیر 1396 14:27
دغدغه های ریز و درشتم تقریبا تمام شده، حالا وقت دارم از بارداری ام لذت بیشتری ببرم، هی دل قلمبه خودم رو تو آیینه ببینم و گاهی هم از خودمان دو تایی با لباس های رنگی رنگی عکس بگیرم و کیف کنم. بابا هم هی برای مان به بهونه وزن گرفتنت خوراکی های خوشمزه بخرد و ما هم هوس چیزهای یه کم عجیب غریب تر کنیم. مامانی هم طبق معمول...
-
اسباب کشوووووون!
چهارشنبه 14 تیر 1396 09:29
همه چی رو باید از اول هفته پیش تعریف کنم ، از شنبه سوم تیر ماه روز شنبه دیگه تقریبا بیشتر کارهای خونه و نقاشی و تغییراتی که میخواستیم داخلش انجام بدیم تموم شده ، خودمو و همسر جان هم رفتیم سهروردی تا کاغذ دیواری اتاق نی نی رو بصورت نهایی انتخاب کنیم و دیگه بخریم و این پروژه هم تموم شه به امید خدا راستش تو دو سه هفته...
-
روزهای رنگی رنگی
سهشنبه 16 خرداد 1396 15:01
بالاخره روزهای رنگی رنگی که انتظارش رو داشتیم رسید ، از یکهفته قبلش به شدت نظراتمون رو بالا پایین کردیم و تصمیم هامون رو جمع بندی کردیم ،خیلی شبا همسر جان دیر وقت خسته و هلاک میرسید خونه تا آخرین بررسی هاش رو هم در کمال وسواس و دقت بسیار انجام داده باشه!! تا اینکه نهایتا روز چهارشنبه 10خرداد یکی از روزای مهم زندگی دو...
-
افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد
سهشنبه 2 خرداد 1396 14:16
- قید مسئولیت کاری جدید و پست رئیس .... رو زدم و الان استرسم کمتره خداروشکر! چون در اونصورت باید نهایتا ظرف دو هفته بعد از دنیا اومدن پسرک برمیگشتم به شرکت و برای نگهداری از نی نی چند روزه فکرهایی میکردم ، که اصلا دلم راضی نمیشد . در تمام این مدت هم " افوض امری الی الله " خوندم و سعی کردم که احساس و منطقم رو...
-
احوالات ناخوشایند شش ماهگی!
چهارشنبه 13 اردیبهشت 1396 12:48
اولش خیلی دو دل بودم که ببینم از روزای سخت و شرایط پر استرس این روزام بنویسم یا نه؛ و وقفه طولانی هم که افتاد در نوشتنم ، فقط به این خاطر بود ، ولی بعد دیدم که دارم دق میکنم و باید یه جایی این حرفا رو بزنم ، جایی که کسی تا دو سه ماه بعدش هی ازم نپرسه : خب چی شد نتیجه؟!!! به هر حال این شرایط امروز هم حال و احوالات شش...
-
دعای فرشته ها
شنبه 2 اردیبهشت 1396 08:43
- پسرک قشنگم فقط خواستم بدونی که دست خودم نیست که با هر بار تکون خوردنت اشک از چشمام جاری میشه ، اینا اسمش اشک شوقه و هزار تا الحمدلله باهاش هست، پس بیا تو هم به شکرانه این « بودن » با من تکرار کن: قل هو الله احد ... - یکی اینجا هست که قراره بهش بگی : مامان دعا کن که شرایط کاری و هزار تا مسئله دیگه باعث نشه که لحظات...
-
نیمه راه شیرین بارداری
سهشنبه 15 فروردین 1396 14:01
به لطف خدای بزرگم به نیمه راه بارداری رسیدم ، 20 هفته شیرین و البته پر از استرس ، همراه با کمی درد و نگرانی های خاص خودش گذشت خدارو شکر میکنم هر لحظه که همراه با پسرکم به سلامت به این نیمه راه رسیدیم و همچنان منتظر نظر و لطف پروردگارم برای گذروندن 20 هفته شیرین دیگه اولین باری که تکون های فندقم رو حس کردم ، هفته پیش...
-
بگذاریم که احساس هوایی بخورد...
یکشنبه 22 اسفند 1395 08:47
دیروز عصرشنبه بعد از تایم کاری رفته بودم تا جواب آزمایشی که روز پنجشنبه داده بودم رو از آزمایشگاه بگیرم ،خدارو شکر همه چیز خوب بود و قند ناشتام به مقدار خیلی زیادی اومده پایین تر از در آزمایشگاه که اومدم بیرون یه بارون ریز ریز خیلی قشنگی میومد ، صبرکردم کنار خیابون تا یه کم شدت بارون کمتر شه ، همونجا زیر بارون چند بار...
-
فحش دادن خانمهای باردار آزاد است
یکشنبه 15 اسفند 1395 10:10
- - چند روز پیش یکی یک جایی گفته بود که داره آلبالو یخ زده میخوره با نمک!!! و من از همون لحظه رفته بودم تو تصور آلبالوی یخ زده با نمک!!!یکی دو روز بعد تر با همسر جان رفته بودیم بیرون و با هم آب آلبالو خوردیم و یه معجونی که چیزهای ترش داشت و لی خب باز هم در رویاهام خودم رو میدیم که دارم آلبالوی یخ زده میخورم با نمک!!!...
-
وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست...
یکشنبه 1 اسفند 1395 09:46
1- همسر عزیزم انشالله امروز دیگه برمیگرده! بعد از حدود سه هفته ای ماموریت کاری که مقصدش اتریش بود و وین. از چند ماه پیش تقریبا میدونستیم که همسر قراره همچین سفری بره و من هم خودم رو آماده کرده بودم که همراهش برم ، ولی خب در شرایط فعلی و به دلیل وجود فندق توی دلمان تصمیم گرفتم که نرم در نهایت راستش هیچ گاه تا به الان...
-
روزهای تنبلانه!
یکشنبه 10 بهمن 1395 13:41
ما خوبیم خداروشکر! اگه از دوران شیرین بارداری در چند هفته اولش بخوام بگم باید بگم که تنبلی شدیدش به ما رسیده و کسالت و بی حالی و خوابالو بودن؛ با این حال در هر حالتی یادم هست که خداروشکر کنم از ته دل و در قنوت نماز هام بخونم: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ . دیگه اینکه خونه...
-
خدایا شکرت...
یکشنبه 19 دی 1395 10:56
به حرمت آیه های قرآن... به برکت آیه های آرام بخش یاسین... معجزه ای در من در حال روئیدن است. امروز دومین سالگرد عقدمان هست، خداروشکر به خاطر این رویای شیرین.
-
یلدا 95
سهشنبه 30 آذر 1395 16:00
یلدای 93: از صبح برای خودم تو خونه شاد بودم، هندوانه تزیین میکردم ، انار و آجیل میچیدم در ظرفهای خوشگل پذیرایی مامان، یادمه از دو هفته قبل ترش فال های کوچیک حافظ درست کرده بودم در کاغذهای رنگی و برچسب هندوانه تزیینی چسبونده بودم به تمام وسایل پذیرایی از همین کارهایی که هر دختر نامزدکرده خوشحالی انجام میدهد، بعد تر از...