- شش شهریور رفتم برای عکس رنگی ، درد داشت خیلی ، با مامان رفتیم از شب قبلش خونمون خوابیده بود و صبحش با هم رفتیم، تمام مدت زیر لب داشتم میگفتم :خداااااا . عصر هم که اومدم خونه تا شب داشتم دولا دولا راه میرفتم. نعمت سلامتی خیلی خیلی خوبست ، اگر که میفهمیدیم و قدرش رو میدونستیم.
- جمعه 19 شهریور یه قرار جانانه داشتیم با دوستان عزیزمان، در خانه سمی اینا!! یکی حامله بود شش ماهه و یکی دیگه تازه بچه اش شده بود شش ماهه من و سه نفر دیگه هم که خوشحال خوشحال خاطرات اونها رو می شنیدیم و کیف میکردیم و حرفای دخترانه میزدیم و ریسه میرفتیم و پسته میخوردیم نهار هم پیتزای خوشمزه زدیم بر بدن ، شاید قرار بعدی منزل خودمان باشد ان شالله
همسر منو رسوند منزل دوست و برگردوند ، همسر ماه است به خدا ، یک پارچه آقا....
- دوشنبه 22 شهریور مادر شوهر به همراه خواهر شوهر و خانواده اش اومدن خونمون موندن تا جمعه. اونم وقتی که تایم تعطیلات تابستونی من بود و شرکت تعطیل بود. دلم میخواد از الان غر بزنم تا شب ، بس که حرص خوردم اون روزا ، من آدم صبوری نیستم، هیچ وقت هم نبودم ، نمیتونم خوش اخلاق و مهربون باشم وقتی تمام پتوها وسط خونه ولو هستن و خانواده همسر تا روز آخر (به بهانه اینکه شب دوباره میخوایم ازشون استفاده کنیم!!) دست بهشون نمیزنن.
نمیتونم به روی مهمون تمام مدت با لطافت لبخند بزنم وقتیکه 4 روز تمام مهمون من هست و دست به سیاه و سفید نزده مطلقا ....نمیتونم آقا... اینهمه گذشت و بزرگواری درتوان من نیست....
- این هفته فقط سه روز اول رو میام سرکار، سه شنبه که تعطیل است و چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم، بلکه با همسر بریم به یک وری!... البته یه عروسی نه چندان مهیج هم داریم ، تا ببینیم چه میشود....
- سه شنبه 23 شهریور رفتم مجدد مرکز رویان ، حرفای ترسناکی بهم زدن ، اونهم وقتیکه روز اول پری بودم، اونقدر ترسناک که دلم نمیخواد هیچ وقت دوباره برگردم اونجا، دکترم رو عوض میکنم ، خدا بزرگتر از این حرفاست...
ترسیدم وقتی گفتی از حرفای رویان ترسیدی
بعد عکسبرداری رنگی شانس بارداری بیشتر میشه
توکل به خدا انشاالله به زودی از خبرای خوب بگی
آره آبگینه ، کاملا ناامید برگشتم خونه
توکل به خدا...