-
استانبول نامه 2
چهارشنبه 3 آذر 1395 12:08
روز دوم سفر بعد از اینکه از جزیره بیوک آدا برگشتیم، مستقیم رفتیم به سمت مرکز خرید استانبول فروم، از اونجا من یه کاپشن خریدم به قیمت بسیاااااار عالی به رنگ سرمه ای ، که با همسر جان دو قلو بشیم ،بعدش رفتیم به سمت ایکیا که یه سوله بسیاااااااار بزرگ بود با کلی وسایل جالب انگیز که البته به دلیل اینکه بیشتر وسیله منزل بودن...
-
استانبول نامه 1
دوشنبه 1 آذر 1395 16:11
دو سه ماهی بود که با همسر جان به فکر برنامه ریزی برای یه سفر بودیم که یه کم شارژ بشیم و خستگی فکری دو سه ماه اخیر رو فراموش کنیم ، از حدود دوهفته قبل شروع کردم به خوندن سفرنامه های مختلف ، هیجانات سفرمون از همون موقع شروع شد، با همسر جان در مورد غذاهایی که میخواستیم بخوریم و جاهایی که میخواستیم بگردیم صحبت میکردیم...
-
روزهای طلائی پاییزی
چهارشنبه 12 آبان 1395 15:46
خدارو شکر به خاطر پاییز عزیز.... خداروشکر به خاطر دوست های جان.... خداروشکر به خاطر حس و حال خوب این روزهامون .... پنجشنبه هفته گذشته رو دوست دارم تعریف کنم ، خیلی زود بیدار شدم، ساعت 7:30 ، شبیه تمام پنجشنبه های عزیز دیگه اول بساط چای رو آماده کردم ، بعدتر تصمیم گرفتم برای نهار همسر جان کوفته درست کنم ، که یکی دو...
-
پاییز عزیز...
شنبه 10 مهر 1395 15:20
-کلا پاییز که میشود حال من بهتر است ، هی همینجوری از خوشی دلم قیری ویری میرود!! بس که که هوا خوبست و ابری میشود و نسیم خنک می وزد و خش خش برگهای پاییزی و.... نصف خوشی های عالم در پاییز برای من اتفاق افتاده ،به اضافه تولد خودم و خاطرات شیرین دوستی با همسر جان در پاییز و یکسال بعد ترش مراسم خواستگاری و بله برون و نامزدی...
-
شهریور ماه خود را چگونه گذراندید؟
یکشنبه 28 شهریور 1395 15:39
- شش شهریور رفتم برای عکس رنگی ، درد داشت خیلی ، با مامان رفتیم از شب قبلش خونمون خوابیده بود و صبحش با هم رفتیم، تمام مدت زیر لب داشتم میگفتم :خداااااا . عصر هم که اومدم خونه تا شب داشتم دولا دولا راه میرفتم. نعمت سلامتی خیلی خیلی خوبست ، اگر که میفهمیدیم و قدرش رو میدونستیم. - جمعه 19 شهریور یه قرار جانانه داشتیم با...
-
دلم جز هوایت هوایی ندارد....
شنبه 23 مرداد 1395 09:33
-دیشب داشتم از خیابانی با مادر رد میشدم که از بلندگوی مسجد چند کوچه آنطرف تر شنیدم: " یا علی بن موسی الرضا"......یکهو اشکی بود که پشت اشک اومد و بغضی که نشست توی گلوم؛ همچین احوالاتی دارم این روزها... -هیچ کارمند و همکار خوبی نیستم این روزها، بغ میکنم پشت سیستمم و هی چای پشت چای و هی مطالب مختلف میخونم از...
-
چهارشنبه عزیز....
چهارشنبه 13 مرداد 1395 09:50
امروز چهارشنبه خوشگله اس ، هورااااااااااااااا چهار شنبه عزیز ودوست داشتنی که به ما کارمندا خیلی حال میده - درحین کار کردن دارم لیست کارهایی که باید پنجشنبه و جمعه انجام بدم رو در میارم ، بدین صورت که 1- تمیز کردن حسابی یخچال 2-شستن دستمال های گردگیری 3- دوختن دکمه های پیراهن همسر جان و .... کارهایی از این قبیل که...
-
این روزهاااا
یکشنبه 3 مرداد 1395 09:09
پنجشنبه 31 تیرماه روز عجیبی بود ، به همراه همسرجان با جواب آزمایش در دست رفتیم مطب دکترم ، آزمایشی که برای بار دوم تکرار شده بود تا مطمئن شیم همه چی درسته و هیچ اشکالی در جواب آزمایش نبوده ......ولی خب پاسخی که دکتر هم بهمون داد اینبار خیلی مطمئن تر از قبل بود، AMH یا همون هورمون آنتی مولرین خیلی پایین بود رو نشون...
-
شرح ماوقع بعد از ایام مسافرت!
شنبه 26 تیر 1395 08:41
امروز از اون روزای کاری هستش که با خواب آلودگی زیاد همراهه؛ دیشب با همسرجان داشتیم فیلم میدیدیم و خیلی دیر خوابیدیم حدود ساعت 1:30 ، صبحم ساعت 6 بیدارشدم ، خدا کنه زودی بگذره امروز.... باید از خیلی وقت پیش تعریف کنم ، تعطیلات عید فطر رو رفته بودیم سفر، دیار همسرجان، خوب بود خوش گذشت. واقعا به این استراحت نیاز داشتم ،...
-
کجااااایین روزهای خوب رنگی؟
یکشنبه 13 تیر 1395 08:21
دیگه چیزی به آخرای ماه رمضون نمونده ، منکه به نظر خودم نتونستم زیاد بهره ای ببرم ، حیییییف . یعنی روزه گرفتم اما به تعداد انگشت های هر دو دست، بس که با این قضیه لکه بینی و پری و ... سر و کله میزدم.... روزی که پست قبلی رونوشتم ، خیلی ترسیده بودم ،دلیلش هم این بود که من مادرم در سن خیلی کم یائسه شدن و این قضیه هم میگن...
-
خدایا؛من خیلی می ترسم....
یکشنبه 6 تیر 1395 08:21
این روزا انگار دارن همش تو دلم رخت میشورن، همش دلم بهم میریزه و بالاوپایین میشه از استرس و آشوب و.... اونقدری که خوشی های چند وقت اخیر رو کمرنگ و کمرنگ تر کرده.... دوهفته اس که مداااام لکه بینی دارم و خونریزی و این در صورتی هستش که این اتفاق داره برام هر دو سه ماه یه بار تکرار میشه و.....نگرانم کرده خیلی زیاد؛ امروز...
-
آخ جون بازم اردیبهشت شمال....
چهارشنبه 5 خرداد 1395 15:32
باید از خیلی وقت قبل تعریف کنم از چهارشنبه 22 اردیبهشت رفتیم شمال، ساعت 4 همسر جان بعد از تایم کاری اومد شرکت دنبالم و راه افتادیم به سمت جاده چالوس ، بارون خییییییییلی شدیدی هم از همین تهران شروع شده بود و تا خود سیاه بیشه ادامه داشت. یه جاهایی هم جاده دیگه تقریبا خطرناک شده بود.حدود ساعت 11 شب بود که رسیدیم نوشهر،...
-
روزای خوبی تو راهه....
دوشنبه 20 اردیبهشت 1395 12:05
این چند روزه به معنی واقعی کلمه درگیر بودم و البته خداروشکر به خاطر اتفاقات ریز و درشت خوبی که داره میفته. تغییر دادن محل کار همیشه باعث تغییرهای زیادی تو سبک زندگیامون میشه و این اتفاق الان برای من افتاده، محل کارم رو عوض کردم و ازمسیر رفت و آمد گرفته تا ساعت خوابیدن و بیدار شدن و..... خلاصه خیلی چیزای دیگه ام عوض...
-
نی نی های تو راهی
شنبه 11 اردیبهشت 1395 09:06
برام جالب بود واقعا، دقیقا در روزی ( یادداشت قبل) که داشتم حرف از تعداد زیاد شنیدن خبر بارداری اطرافیان را میزدم ، خبر بارداری دو تا از دوستان وبلاگی رو هم در وبلاگ هاشون خوندم ، حموم زنونه و دست نوشته های یک لیدی متاهل ، دلاک و هیلاای عزیز؛دوستان عزیزی که بارها با خاطرات شون خندیدم و اشک ریختم، دوستانی که بعضا ازشون...
-
یه روز تعطیل در محل کار
پنجشنبه 9 اردیبهشت 1395 11:17
قرار شد که اینجا از خاطراتم بنویسم و از دغدغه هام.... نمیدونم چرا این روزها همه از بارداری حرف میزنن و حاملگی ، از دوست و خاله و خانواده همسر جان گرفته تا مامان که از همه بیشتر از پافشاری میکنه که : پس کی میخوای یه بچه بیاری.... دوستهای شاغل هم سن و سال خودم دارن دونه دونه باردار میشن ، میرن مرخصی زایمان و دوباره...
-
به امید نوشتن از خاطرات همیشه خووووووش
چهارشنبه 8 اردیبهشت 1395 14:36
اینجا رو برای این درست کردم تا خاطرات شیرینم همیشه باقی بمونه و البته که اگه خدا بخواد این وبلاگ محلی باشه برای ثبت خاطرات همیشه شیرین خیلی وقته وبلاگ مینویسم منتها با یه سبک دیگه ودر یه فضای دیگه، بعد از مشکلی که برای بلاگفا پیش اومده بود تصمیم گرفتم کلا کوچ کنم از اونجا و اینجا بنویسم میخوام اینجا از خاطرات زندگی...