روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

آخ جون بازم اردیبهشت شمال....

باید از خیلی وقت قبل تعریف کنم از چهارشنبه 22 اردیبهشت رفتیم شمال، ساعت 4 همسر جان بعد از تایم کاری اومد شرکت دنبالم و راه افتادیم به سمت جاده چالوس ، بارون خییییییییلی شدیدی هم از همین تهران شروع شده بود و تا خود سیاه بیشه ادامه داشت. یه جاهایی هم جاده دیگه تقریبا خطرناک شده بود.حدود ساعت 11 شب بود که رسیدیم نوشهر، این سری سفرخیلی بهمون خوش گذشت، سعی کردیم که کمتر خودمون خسته کنیم و فقط تو جاده در رفت و آمد به شهر های مختلف نباشیم وبیشتر از قبل به استراحت پرداختیم. البته یه روزم رفتیم رویان و از بازرچه محلی اش کلی خرید کردیم، کلی خوراکی خوشمزه ، از زیتون و زیتون پرورده گرفته تااااااااااااا رب نارنج و مربا و کلوچه برای مامان و داداش اینا.

تو همون بازارچه از فرصت استفاده کردیم و یه کمم وسایل پیک نیک و سفر خریدیم؛ مثل سیخ ، جای سیخ ، منقل و یه توری برای کباب ماهی و....که خیلی وقت بود که قصد خریدشو داشتیم ول یوقتشو نداشتیم، همسر جان اصرار داشت که همونجا چادر مسافرتی رو هم بخریم که من مقاومت کردم و نذاشتم، آخه به نظرم استفاده ای نداریم ما که....

بگذریم ...یه روز دیگه هم رفتیم پارک جنگلی سیسنگان و یه منطقه فوق العاده زیبا به اسم چلندر که یه آبشار خیلی زیبا داره و منو همسرجان دوتایی کشفش کرده بودیم قبلا و این سری که رفتیم دیدیم کلی ماشین جلوش پارک کردن

روزبعد هم رفتیم ساحل و از اونطرف بستنی نعمت زدیم بر بدن و حالش رو بردیم؛ خلاصه شنبه هم مرخصی گرفته بودیم و دوتایی شنبه صبح با روحی آرام و قلبی مطمئن برگشتیم سمت تهران

سه شنبه هم عروسی دختر عموی زیبارویمان بود که دیدم بسیااااار خسته هستم و کوفته و بعد از سرکار اصلا به هیچ وجه حس خوشگلاسیون نیست و دیگه اینکه دیدیم اگه بخوایم بریم کلی میمونیم تو ترافیک(عروسی به ما خیلی دور بود) این بود که کلا اونجا رو پیچوندیم.

البته بگما مامان هر روز زنگ میزد و هر دفعه به یه حیلتی میخواست منو اغفال کنه که حتما برم و اگه نرم چی فکر میکنند و ... آخرین بار هم تقریبا داشت دیگه تهدید میکرد.

فردای اون روز هم بهم گفت که زن عمو چقدر ناراحت شده بود که ما نرفتیم و.... و جالبه که داداشم و خانمش هم نرفته بودن.

پنجشنبه هم من سرمست از اینکه تعطیلم و نمیرم سرکار خوش خوشان عصرش رفتم استخر تنهایی، که خیلی خوب بود و در سال جدید هم اصلا نرفته بودم تا اون موقع،شام هم رفتیم خونه مامان و داداشم اینا هم اونجا بودن سوغاتی هاشون رو دادیم وشامی لذیذ خوردیم و آخر شب برگشتیم.

این بود انشای من...  کل این هفته هم تا امروز به شدت درگیر کار بودم ،دو روزه گذشته پشت سر هم دو دوره اموزشی برگزار کردم داخل شرکت و خیلی سرم شلوغ شده بود و نتونستم بنویسم و امروز داریم به حول و قوه الهی یه کم نفس میکشیم و وب گردی میکنیم و آخ که چه کیفی میده....


پی نوشت: وبلاگ نویسی را دوست میداریم ، آیا کسی هم اینجا رو دوست داره ؟؟؟!!!به زبونی ساده تر: کسی اینجا رو میخونه آیا ؟؟