روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

پسر عزیزم،  عشق و نفس مامان،6 مرداد ماه 96, زمانی

 که اصلا انتظارش رو نداشتیم، تو هفته 36 بدنیا اومد.

رفته بودم با محل کارم صحبت کرده بودم که یکماه آخر رو نرم شرکت، و استراحت کنم، 

روز چهارشنبه 4 مرداد وقت دکتر داشتم،  دکترم  دو هفته پیش، نوبت ویزیت قبلی بهم گفته بود : چرا شکمت نسبت به قبل بزرگ ترنشده؟؟؟  و فورا برام یه سونو داپلر نوشته بود . حالا باید میرفتم که جواب سونوگرافی رو بهش نشون بدم.

و وقتی جواب سونوگرافی رو دید نظرش این بود که بچه رو زودتر به دنیا بیارم!!

گفت که خونرسانی جفت به جنین، درست انجام نمیشه و جنین دیگه وزن نمیگیره و برای تصمیم گیری بهتر منو ارجاع داد به یه متخصص پریناتولوژیست، که نظر اون رو هم بدونیم. همون چهارشنبه با همسر رفتیم مطب خانم دکتر لاله اسلامیان، تا ساعت ده شب مطب بودیم و خانم دکتر هم بعد از اینکه یه سونو بیوفیزیکال خودشون انجام دادن، نظرشون این بود که زودتر بچه رو دنیا بیاریم، اصرار های منو که دید بابت نگهداری جنین حتی برای یکی دو هفته بیشتر، بهم گفت. که اینطوری ریسک زیادی داره، بچه بدنیا بیاد و بره داخل دستگاه شرایط خیلی قابل کنترل تره، ولی تا وقتی تو شکم هستش، ما هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم.

اون شب، شب سختی بود برای من و همسر جان، ساعتهای پر استرسی رو گذروندیم،رفتیم همون دور و بر در حالیکه من مثل ابر بهار اشک میریختم، و از شرایط غافل گیر کننده ای که پیش اومده بود، سخت پریشون بودم. همسر جان مثل همیشه سعی میکرد دلداری ام بده، آخر شب هم دوتا آبمیوه مشتی خوردیم و برگشتیم خونه

تموم اون شب و فردا پنجشنبه هم با وسواس زیاد، حواسم به تکونهای بچه بود،البته دکتر هم بهم گفته بود که عصر هم برم برای nst

حدود ساعت 7 عصر آماده شدیم با همسر جان و رفتیم بیمارستان،  متاسفانه داخل بلوک زایمان، صحنه خیلی بدی دیدم که هنوزم تصویرش جلو چشمامو، یکی از خانمها جنینش رو در شش ماهگی از دست داده بود و من جنین مرده رو دیدم !!!! کلی حالم به خاطر این صحنه بد شد، گرچه پرستارا خیلی زود منو دور کردن از اون قسمت،  ولی خب ثانیه ای از جلو چشمم کنار نمیرفت،

موقع nst هم هر چقدر منتظر شدیم، بچه تکونی نخورد!! بهم گفتن برم یه چیز شیرین بخورم و برگردم مجدد تکرار کنم، در غیر اینصورت باید همون شب بستری میشدم!خودم میدونستم چون سترس داشتم خیلی زیاد،  بچم تکون نمیخورد

با همسر رفتیم همون اطراف یه سری خوراکی شیرین خوردیم، طفلک خیلی سعی میکرد آرومم کنه، ولی تو دل من آشوب بود.

منم برای اینکه زحمتاش هدر نره، سعی میکردم لبخند بزنم. 

بعد از حدود نیم ساعت برگشتیم دوباره بلوک زایمان و مجدد nst دادم که خداروشکر کوچولو خیلی خوب تکون خورد. در نتیجه با تماسی که با دکترم گرفتند، برای جمعه صبح ساعت 8 بهم وقت عمل دادن

تا رسیدیم خونه، ساعت 10 شب بود،از قبل به مامانم زنگ زده بودم و گفته بودم شرایط اینطوریه. 

مامان و بابا هم خودشون رو رسوندند سریع خونه، مامان اون شب پیشمون موند تا فردا صبح زود اول وقت بریم بیمارستان و بابا برگشت. 

جمعه صبح ساعت حدود 5 بیدار شدم، نمازم رو خوندم و از خدا خواستم که بهترین ها رو برامون رقم بزنه

ساعت 7 صبح با همسر جان و مامان راه افتادیم به سمت بیمارستان، یه کم طول کشید تا پذیرش کنن، آخرین بار وقتی داشتن هنوز حرکات جنین رو چک میکردند،با همسر تلفنی حرف زدم و جفتمون گریمون گرفته بود. ولی در نهایت ساعت 9 صبح راهی اتاق عمل شدم.حدود نیم ساعت بعد پسر قشنگم بدنیا اومد، منم حدود ساعت 11 صبح از ریکاوری رفتم داخل بخش

انشاءالله که این لحظات شیرین نصیب همه خانمها بشه