روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

نیمه راه شیرین بارداری


به لطف خدای بزرگم به نیمه راه بارداری رسیدم ، 20 هفته شیرین و البته پر از استرس ، همراه با کمی درد و نگرانی های خاص خودش گذشت

خدارو شکر میکنم هر لحظه که همراه با پسرکم به سلامت به این نیمه راه رسیدیم و همچنان منتظر نظر و لطف پروردگارم برای گذروندن 20 هفته شیرین دیگه

اولین باری که تکون های فندقم رو حس کردم ، هفته پیش بود ، سر ظهر بود و من دراز کشیده بودم،حدود یکساعت پیشش بستنی خورده بودم، یهو احساس کردم یه چیز ریز کوچولویی دلمو قلقلک داد ، اولش خیلی مطمئن نبودم که این حالت همون (تکون خوردن) محسوب میشه یا نهولی بعدترش که تکرار شد فهمیدم که اینا همون تکون­های ریز فندقمونه

خدارو شکر هزار مرتبه .... الهی که این لحظه های شیرین نصیب تمام زن های منتظر عالم بشه...

عید شد ، روزای خیلی خوبی رو به اتفاق همسر جان گذروندیم با فراغغغغغت بال ( آخ که چقدر میچسبه وقتی دیر وقت از خواب بیدار میشی و هیچ دغدغه خاصی نداری جز چی بخوریم و کجا بریم گردش و....) اصلا من عاشق این کش اومدن ساعتها تو روزای عید هستم.

دو سه روز قبل عید با همسر جان رفتیم یه خرید مفصل برای خونه؛ از میوه و ماهی و سمنو بگیر تاااااا سبزی پلویی که همونطوری موند داخل فریزر و هنوز درستش نکردم ، چون یکبار دو شب قبل عید خونه مامان سبزی پلو با ماهی خوردیم و یکبار دیگه هم چند روز بعدش خونه مادرشوهر

شنبه 28 اسفند تولد داداش بود و زن داداشم براش یه تولد سورپرایزی گرفته بود خونه مامانم . یکشنبه هم به اتفاق رسم هر سال خودمون دوتا رفتیم تجریش گردی و برای زیارت هم رفتیم امامزاده صالح ، شبش هم سنت شکنی کردیم و به جای خوردن سبزی پلوی شب عید ، یه پیتزای استیک مشتی زدیم بر بدن. دوشنبه روز عید هم بعد از تحویل سال و اشک و لبخندهای سر سفره هفت سین و تلفنی حرف زدن با خونواده ها ، رفتیم خونه داداشم اینا که اونها هم مثل ما تنها بودن( چون مامان اینها دیروز صبح راهی شمال شده بودن)

بالاخره سه شنبه یکم فروردین سفرمون رو شروع کردیم دوتایی ، به سمت دیار همسر جان و منزل مادرشوهر گرامی، انصافا پیمودن یه مسیر 6-7 ساعته خیلی هم سخت نبود با مراقبت های همسر جان ، که زحمت کشیده بود برام صندلی عقب ماشین جا درست کرده بود برای دراز کشیدن من و هر یکساعت یکبار هم نگه میداشت برای استراحت کردن

تمام روزهای بعد هم به خوشگذرونی گذشت و پرخوری و البته خوابیدن های طولانی مدت اونم خونه مادرشوووووور ، هفته دوم هم مامان اینا و داداشم اینا به دعوت خانواده همسر جان اومدن پیشمون و حسابی سرمون گرم بود.

دو روز آخر هم همگی به اتفاق رفتیم همدان ، منزل خالم ، که اونجا هم خیلی خوش گذشت ، یکروزش هم به یکی از روستاهای اطراف همدان سر زدیم که گویا محل فیلمبرداری سریال شبهای عید بود( علی البدل) ، مامان هم در کل این روزهای اخیر خریدهای جیگولی برای نی نی کرد و من و همسر همش کیفور بودیم و با دیدن دمپایی و کتونی های کوچولوی نی نی ذوق در میکردیم از خودمون

شب شنبه 12 فروردین هم رسیدیم تهران و این گونه بود که سفر مهیج امسالمون هم به پایان رسید.