روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

بگذاریم که احساس هوایی بخورد...

دیروز عصرشنبه بعد از تایم کاری رفته بودم تا جواب آزمایشی که روز پنجشنبه داده بودم رو از آزمایشگاه بگیرم ،خدارو شکر همه چیز خوب بود و قند ناشتام به مقدار خیلی زیادی اومده پایین تر

از در آزمایشگاه که اومدم بیرون یه بارون ریز ریز خیلی قشنگی میومد ، صبرکردم کنار خیابون تا یه کم شدت بارون کمتر شه ، همونجا زیر بارون چند بار از ته دل خدارو شکر کردم، بابت حس های خوبی که الان دارم و بابت همه داشته هام

یهو یادم افتاد که چند سال پیش تر که بارون میومد تو وبلاگم چیزای دیگه ای مینوشتم و یه کم غر غر میکردم ولی حالا.... بابت داشتن خیلی چیزا دارم شکرگزاری میکنم ....

بابت داشتن آرامش زندگیم ، خیال راحت و همسری مهربون و فندقی که تو دلمه و شغلی که استرسش برام خییییییییلی کمتراز گذشته اس

خدارو شکر کردم بابت همه اشکهایی که ریختم تمام این سال و تهش به خنده ختم شد.

مراقبه لذت بخشی بود بعد از مدتها...

بارون که کمتر شد راهم رو کشیدم و خوش خوشان و سلانه سلانه رفتم سمت خونه ، سرراهم برای خودم یه بسته پفک به عنوان جایزه خریدم و تو همون خیابون خوردم به خاطر این دوماهی که پرهیز غذایی داشتم به خاطر قند و یه کم بهم سخت گذشت. (تقریبا 4 ماهی هم بود که داشتم با نفسم مبارزه میکردم برای نخوردن پفک)

خونه که رسیدم موش آب کشیده شده بودم و یخ کرده بودم ولی خب بدنم سرحال تر بود و سرم سبکتر.... خلاء خوبی بود.

لحظات خوبین وقتایی که فقط و فقط برای خودمون زندگی میکنیم و حساب زمان ومکان از دستمون در میاد.


    - الهی که سال جدید همه مون پر بشه از اتفاقات خوب و آدمهای خوب

فحش دادن خانمهای باردار آزاد است

-  -    چند روز پیش یکی یک جایی گفته بود که داره آلبالو یخ زده میخوره با نمک!!! و من از همون لحظه رفته بودم تو تصور آلبالوی یخ زده با نمک!!!یکی دو روز بعد تر با همسر جان رفته بودیم بیرون و با هم آب آلبالو خوردیم و یه معجونی که چیزهای ترش داشت و لی خب باز هم در رویاهام خودم رو میدیم که دارم آلبالوی یخ زده میخورم با نمک!!!

  تا اینکه دیروز همکار سن و سال دارمان اتفاقی اومد دم اتاقم و گفت: داشتم یخچال و فریزرم رو تمیز میکردم ، یهو دیدم یه بسته آلبالو دارم !! نصفشو خوردم ، نصف دیگه اش رو برای تو آوردم!!! آخ که چقدر دلم ضعف رفت از خوشی ، به خاطر داشتن همکاری چنین با شعور( توضیح اینکه: همکار باشعور مان اصلا نمیدونه که من باردارم) تازه خیلی هم با هم مراوده کاری نداریم ، خدا جووووون میدونم که اینا همه کار خودته...


-    -__    همسر جان برایمان از فرنگ، هر خوراکی خوشمزه شیرینی که دیده آورده ، آیا تنها گذاشتن یه خانم باردار که مشکوک است به دیابت بارداری و الان دو سه هفته ای هم هست که انجام دادن آزمایش قند یکساعته گلوکز را به تعویق میندازه، کار صحیحی است؟؟؟؟!!


-     __   آخر این هفته 4 ماهگی رو تموم میکنم ، به نظر خودم تغییر چندانی در ظاهرم نکردم ولی همسر عزیز که میدونه از اینکه شکمم بزرگ بشه چقدر خوشحال میشم، هر روز خیلی جدی بهم میگه: به نظرم نسبت به هفته قبل بزرگتر شده!!

وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست...

1- همسر عزیزم انشالله امروز دیگه برمیگرده! بعد از حدود سه هفته ای ماموریت کاری که مقصدش اتریش بود و وین. از چند ماه پیش تقریبا میدونستیم که همسر قراره همچین سفری بره و من هم خودم رو آماده کرده بودم که همراهش برم ، ولی خب در شرایط فعلی و به دلیل وجود فندق توی دلمان تصمیم گرفتم که نرم در نهایت 

راستش هیچ گاه تا به الان همچین تجربه ای طولانی مدتی از دوری همسر نداشتم ، حداکثر دور بودنمون از همدیگه شاید حدود دو سه روز میشد ، ولی خب اینبار خیلی فرق میکرد.....البته که هی طولانی مدت از طرق نت با هم صحبت کردیم و از خودمون عشقولنس در میکردیم و از غم هجران میگفتیم و  همسر هم مدام قول میداد که سراغ تفریحات جالب انگیز نره و خیلی هم بهش خوش نگذره!! تا من دلم بیشتر از این آب نشهراستش اوائلش یه کم بیشتر بهم سخت میگذشت ، ولی چند روزی که گذشت با برنامه های مهیجی که مادر عزیزمان تدارک دیده بود دیدم که خیلی هم بد نمیگذره مثل اینکه . تمام پنجشنبه جمعه ها رو بدون استثنا برنامه مهمونی داشتیم یا خرید

و یکی دوباری هم یه دور همی خانمانه جور شد به اتفاق فامیل های دورتر مامان؛ خلاصه که سرمون گرم میشد حسابی

 

2- پنجشنبه 28 بهمن ماه یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود در یکی دو ماه گذشتهصبح زود با مامان ساعت حدود 7 صبح راه افتادیم رفتیم به سمت ونک تا من بتونم آزمایش و سونوگرافی غربالگری مرحله اول رو انجام بدم، پیش بینی مون درست بود و هر دو بسیار شلوغ بودن و لی چون ما صبح زود اونجا بودیم تا ساعت یازده همه کارهامون انجام شدن.

هنوز هم اون صحنه شگفت انگیز جلوی چشمامه ، خانم دکتر خوش اخلاق مهربون فندق عزیزم رو بهم نشون داد که داشت تند تند دست و پاشو تکون میداد ، و تاکید کرد بهم که نی نی خیلی وروجکهبعد هم صدای قلبش رو گذاشت برام و با ذوووووق خیلی زیادی بهم گفت که : احتمالا پسره! ولی ماه آینده که بیای دقیق تر بهت میگم!

وقتی از اتاق سونوگرافی اومدم بیرون ، هنوز اشک تو چشمام بود ، و برای مامان که تعریف کردم جریانات سونوگرافی رو ، با هیجان زیادی عکس سونوی فندق رو بوسید! از همون خیابون چند دقیقه بعد زنگ زدم به همسر که خوابالو بود! و براش تعریف کردم که الحمدلله فندقمون سالمه و...

اون روز رو کلا رو ابرها بودم ، راستش هفته قبلش انقدر استرس کشیده بودم که لحظه ای که خانم دکتر گفت :همه چی عالیه، نفس راحت کشیدم و غم دختر دار نشدن کلا دیگه فراموشم شد.

- الهی شکرت! به خاطر همه چیز

-خدایا شکرت که دل پدر و مادرم شاد شد.(هیچ وقت یادم نمیره عکس العمل و حرفای بابام رو بعد از شنیدن خبر سلامت نی نی(

-همیشه دعا میکنم برای همه کسایی که منتظرن، الهی که این لحظه های شاد نصیب و قست همگی بشه

الهی زودتر روزی برسه که دلتون از خوشی غنج بزنه