روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

وقتی هم مادر هستی و هم شاغل....

مادر بودن سخت ترین کار دنیاس...

اینو وقتی فهمیدم که داشتم تو اتاق پشتی بایگانی اداره گوله گوله اشک میریختم و برای خودم تو دلم غصه می خوردم.

پسرک از صبح ساعت 6 تا ساعت 1 ظهر جز چند تا قاشق سوپ چیز دیگه ای نخورده بود!! متاسفانه شیشه شیر رو به سختی میگیره و شیرخشک رو دوست نداره 

و من داشتم به تموم زبونهای دنیا به خودم فحش میدادم ، به شیوه مادری کردنم ، به اینکه خیلی هم همسر خوبی نیستم و .....خیلی چیزای دیگه

دلم داشت میترکید از غصه ؛ به مامان گفتم مرخصی میگیرم و میام خونه که یه کم بعدش زنگ زد و گفت که بردمش حموم و وقتی خوابالو بوده شیشه شیر رو خورده 

خدا رو هزار مرتبه شکر....

ولی بدجور فکری ام ؛ که این اتفاق اگه روزهای دیگه هم بیفته ، که نمیتونم هر روز هر روز مرخصی بگیرم....و تو این شرایط حتی به خونه موندن هم فکر کردم و اینکه قید محل کار رو بزنمولی خیلی سخته برام، اینو بهتر از هر کسی خودم میدونم .


خدایا؛ دلم یه تکیه گاه محکم میخواد، یه خیال آسوده ..... من به دستهای تو سخت محتاجم این روزها...


نظرات 2 + ارسال نظر
برکه چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 13:24 http://berkesabzeman.blogsky.com/

اون اوایل که بچه ام تازه به دنیا اومده بود شیرم خیلی کم بود و البته کم تجربه هم بودم. حرف همه روم تاثیر میذاشت. بهم میگفتن: وای چرا اینقد شیرت کمه؟ ما شیرمون اونقدر زیاد بود که فواره میزد بیرون...
///
گیریم که درست ! شیرشون فواره میزده . باید اینقدر بیشعور بودن که نمیفهمیدن من دست خودم نیست که شیرم کمه؟ باید اینقدر روحیه منو خراب میکردن؟
اینقدر حرفاشون روم تاثیر میگذاشت که کلی گریه میکردم و وزن کم کردم و غصه میخوردم . مثل مرده متحرک شده بودم. زرد و رنگ پریده و بی حال و بی حوصله. فقط گریه میکردم. از بس بهم تلقین کرده بودن شیرم کمه ، دیگه انگیزه نداشتم شیر بدم به بچه ام! پاشدم سر خود شیرخشک خریدم و دادم به بچه با شیشه. دو سه روز خوب میخورد و سرحال بود. بعد دیگه سینه نگرفت ...
وای وای نمیدونی.... به هر دری بگی زدم. بردمش دکتر ، تو نت کلی چرخیدم. از هر کسی میشناختم پرسیدم که چیکار کنم... همه فقط سرزنش میکردن ...
اخر سر خودم با توجه به کطالبی که تو نت خونده بودم به این نتیجه رسیدم که مقاومت کنم تا دوباره سینه رو بگیره... یک هفته گریه و زاری کردم و تحمل کردم... خونه مون جهنم بود. بچه جز میزد ولی سینه نمیگرفت... همسرم هم غر میزد از شدت گریه های بچه... ولی مقاومت کردم... مصمم بودم شیر خشکی نشه... تا بالاخره سینه رو گرفت و اونوقت بود که فهمیدم هیچکس بهتر خودم صلاح کارمو نمیدونه و به حرف هیچیکی گوش ندم و شیر خودم هر چقدرم کم باشه، متناسب با نیاز بچه امه و ...

حالا هم در مورد سر کار اومدن اینقدر همه سرزنشم کردن که خدا میدونه... ولی من کاری رو میکنم که خوشحال باشم . یه مادر نیمه وقت خوشحال و مستقل، بهتر از یه مادر افسرده و بی حوصله تمام وقت هست.
امیدوارم بهترین تصمیم رو بگیری عزیزم.

میفهمم خیلی ....
منم دارم مدام سرزنش میشم برکه جان ، و واقعا نمیفهمم به مردم چه ربطی داره که انقدر نظر میدن
الان مشکل اصلی ام اینه که یه مدتیه اصلا شیشه نمیگیره ( قبلامیگرفت)و تو مدت زمانی که من سرکارم شاید غذا بخوره ول یهیچ شیری نداره که بخوره

برکه چهارشنبه 26 اردیبهشت 1397 ساعت 13:08 http://berkesabzeman.blogsky.com/

عزیزم این دغدغه همه مادرهای شاغل هست. فکر نکن فقط خودت این فکر و خیال ها رو داری. اینا رو میگم که کمتر غصه بخوری... من هفته پیش هر شب سه چهار ساعت بیشتر نخوابیدم .تازه اونم منقطع. نیم ساعت نیم ساعت... سرکار هم اصلا آدم نبودم. از شدت سردرد و خواب آلودگی و غصه... چون پسرم سرماخورده بود شدید و خیلی اوضاع بدی بود..
همش نگران بودم تو مهد دماغشو تمیز کنن . غذاشو بدن . ناله میکنه بغلش کنن و ...
میدونی... میگذره...فقط باید سعی کنیم مدتی که پیششون هستیم رو با کیفیت کنارشون باشیم. نه خسته و بی حوصله...
منم هزار بار با خودم فکر کردم که قید کارو بزنم. اما لامصب نمیتونم. واقعا نمیتونم بی خیال کار بشم.
تو خونه بمونم دق میکنم

وای برکه عزیزم ،‌مرسی که هستی
نمیدونی چقدر خوشحال شدم از نظرت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد