روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

فرار از زلزله

29 آذر، شب قبل از یلدا زلزله اومده تهران،خیلی غافلگیر کننده بود واقعا 

من و همسر جان گل پسر رو زدیم زیر بغل و رفتیم تو خیابون داخل ماشین، تا ساعت 2 نصفه شب بیرون بودیم و بعد برگشتیم خونه و با ترس و لرز خوابیدیم، البته کاملا هوشیارانه خوابیدیم. 

فردا عصرش هم روز پنجشنبه حرکت کردیم به سمت دیار همسر جان، البته از قبل میخواستیم شب یلدا رو پیش خانواده همسر باشیم، ولی زلزله باعث شد یهویی تصمیم قطعی رو بگیریم و حرکت کنیم.

خلاصه از اون موقع اینجا هستیم، همسر جان هم دو سه روز  موند پیشمون و بعدش راهیش کردیم به سمت تهران و محل کارش. من پسرک موندیم اینجا،از هوای تمیز استفاده کنیم و دور از استرس زلزله باشیم.انشاءالله قراره آخر هفته همسر بیاد دنبالمون.

خانواده همسر هم خدا خیرشون بده، کلی کمک کردن این مدت،در طول روز بچه‌های جاری و خواهرشوهر میان با پسرکم بازی میکنن، منم یه نفسی میکشم.دیروز ظهر هم مادرشوهر دو ساعت پسرجون رو نگه داشت،من از 3 خوابیدم تا 5،خیلی چسبید.

راستش این کمک ها تو این روزا که این همه نظم زندگی ام بهم ریخته خیلی برام ارزش داره، برای منی که دارم سعی میکنم یه تعادل بین بچه داری و خانه داری و همسر داری ایجاد کنم،

همین چند روز پیش با مادر شوهر رفتیم دیدن یکی از اقوام شون که تازه بچه دار شده بودن،دختره همسن خودم بودتقریبا ، دو تا بچه کوچک داشت ، یکی یکسال و سه ماه، یکی سی روزه

به قدری  آسوده و راحت بود، اصلا هم پشیمون نبود، که دو تابچه با هم آورده، حتی به منم پیشنهاد میکرد!کلا خیلی جا افتاده بود تو نقش مادریش!!!  احساس میکنم خیلی بلد بود، منم همش ازش سوال میپرسیدم، دوست داشتم بدونم چطوری وقت میکنه این همه کار کنه، غذا درست کردن و خونه داری و..... تازه  روابطش هم با شوهرش عالی بود و اصلا هم انتظار کمک نداشت ازش.

در هر صورت اینا دغدغه های این روزای منه، منی که این روزا پخت یه ماکارونی برام، 4 ساعت طول میکشه...