روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

خداحافظ شش ماهگی....

داریم به روزهای شیرین بچه داری نزدیک می شویم ، روزهایی که تا پسرک میخوابه دلمون براش تنگ میشه یا وقتهایی که دهنش رو مدل بوسیدن باز میکنه ولی عوضش لپ مامانش رو میخوره
پسرک قند و نبات این روزها ما رو خوب میشناسه و با دیدن غریبه ها بغض میکنه و فقط و فقط بغل ما رو میخواد و ما هم ته دلمون غنج میره از خوشی
جمعه 13 بهمن یکی از روزهای شیرین مادری و پدری کردن بود برای جفتمون؛ من و همسر جان
صبح ساعت 12 بعد از اینکه پدر و پسر از خواب بیدار شدن و صبحانه وسرلاک خود را خوردن ، پدر قصد کرد که با پسر جان برن بیرون یه دوری بزنن تا مادر خونه هم کمی به کاراش برسه
اینگونه بود که مردهای منزلمون رفتن برای خونه سنگگ خریدن و یه دوری هم با ماشین زده بودن و بعد از حدود دو ساعت خسته و خوابالو برگشته بودن به خونه و تو این فاصله هم مادر خونه جاروبرقی کشیده بود و به خونه یه صفایی داده بود.
عصر هم اول پدر و پسر خوابیدن و بیدار شدن و بعدش هم من یه خواب شیرین داشتم از ساعت 4 تا 6 عصر ( آیکون الی ذوقمرگ)

حدود ساعت 7هم بلند شدیم شال و کلاه کردیم و رفتیم شهر کودک شاپرک. اولین تجربه شهربازی رفتن پسرک خیلی باحال بود ، یه حالت ذوق زدگی خاصی تو چشماش بود و خیلی با تعجب به تموم وسایلای بازی رنگی رنگی نگاه میکرد.و البته که هیچ کدوم مناسب سن ایشون نبودن و فقط همینجوری روی وسیله ها مینشست و ما هم ازش عکس میگرفتیم. ساعت ده شب هم دیگه خونه بودیم و آخ که چقدررررر حال من خوبه وقتهایی که پسرک غذاشو با ولع و اشتها میخوره.....