روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

یلدا 95

یلدای 93: از صبح برای خودم تو خونه شاد بودم، هندوانه تزیین میکردم ، انار و آجیل  میچیدم در ظرفهای خوشگل پذیرایی مامان، یادمه از دو هفته قبل ترش فال های کوچیک حافظ درست کرده بودم در کاغذهای رنگی و برچسب هندوانه تزیینی چسبونده بودم به تمام وسایل پذیرایی 

از همین کارهایی که هر دختر نامزدکرده خوشحالی انجام میدهد، بعد تر از عصر خوشگل کرده بودم و نشسته بودم منتظر همسر جان تا با کادوهای جیگولی که برای شب چله ای برایم خریده بود ، برسه خونه مامان (کادوها رو  از قبل دوتایی با هم رفته بودیم  خریده بودیم و طبیعی بود که من بی صبرانه منتظرشون باشم)!! 

یلدای 94:از سرکار با همسر رسیدیم خونه، چای خوردیم و یه کمی استراحت کردیم و زودی حاضر شدیم و رفتیم به خیل عظیم جمعیت گیرکرده در ترافیک پیوستیم! ساعت 10 شب بعد از حدود دو ساعت گیرکردن در ترافیک ، رسیدیم خونه مامان، شام خوردیم و بقیه تنقلات یلدایی و خوش گذروندیم و آخرشب برگشتیم خونه خودمون

یلدای 95: هنوز سرکارم ، دوتایی با همسر میریم خونه و جشن میوه ها برگزار میکنیم احتمالا با همدیگه فیلم ببینیم و کمی تخمه و آجیل بخوریم به اضافه پشمک حاج عبداله!! که از قبل برای همچین شبی ذخیره کردم و یلدای اصل کاری رو انشالله پنجشنبه خونه مامان برگزار میکنیم که داداش و خاله ها و دایی ها هم باشند.

خدایا تمام لحظه هارو شکر



استانبول نامه 2

روز دوم سفر بعد از اینکه از جزیره بیوک آدا برگشتیم، مستقیم رفتیم به سمت مرکز خرید استانبول فروم، از اونجا من یه کاپشن خریدم به قیمت بسیاااااار عالی به رنگ سرمه ای ، که با همسر جان دو قلو بشیم ،بعدش رفتیم به سمت ایکیا که یه سوله بسیاااااااار بزرگ بود با کلی وسایل جالب انگیز که البته به دلیل اینکه بیشتر وسیله منزل بودن و جا گیر ، خیلی نتونستیم از اونجا خرید کنیم.

ساعت 8 شب برگشتیم هتل، یه استراحتی کردیم و جفتی یه دوش گرفتیم تا خستگی مون در بیاد و چون هتل نزدیک خیابون استقلال بود ، از هتل ساعت 10 زدیم بیرون به قصد خوردن شام و استقلال گردی!

اتفاقا وقتی داشتیم تو یه از فروشگاه های COTON میچرخیدیم، همون دوستامونو که صبح باهاشون آشنا شدیم رو دوباره دیدیم ، یه کم به خنده گذشت و خوش و بش ، بعد از هم جدا شدیم ، چون برنامه هامون فرق میکرد با هم.

فردا صبح جمعه بعد از اینکه صبحونه مفصل هتل رو خوردیم زدیم بیرون ، به سمت جمعه بازار فیندیک زاده، برای خریدن زیرپوش و لباس تو خونه ای  و جوراب و این جور چیزا خیلی خوب بود. ظهر برگشتیم هتل ، وسایلمون رو گذاشتیم بعدش رفتیم به سمت مسجد ایاصوفیه و مسجد سلطان احمد(آبی)



 وااااااااااااای من عاشق فضای اونجا شدم ، پاییز اونجا حسابی خودشو نشون داده بود ، کلی تو حیاط مسجد آبی با خودم صفا کردم و تنهایی قدم زدم ،قطعا اونجا یکی از جاهایی هستش که تصویرش تا آخر عمر تو ذهنم باقی میمونه، از اونجا که اومدیم بیرون پر بودم از انرژی زیادی که از اونجا گرفته بودم.

سرحال و قبراق نزدیک غروب خودمون رو رسوندیم به سمت پل گالاتا ، غروب دریا و کشتهای ساحل رو دیدیم نشستیم تو یکی از کافه های اونجا با همسر جان چای ترکی خوردیم و کنوفه(دسر ترکی)



بعدم رفتیم سمت کشتی های اون اطراف تا سوار کشتی های تنگه بسفر شیم ، وااااااااای غروب دریا و اون صحنه چراغونی کاخ های اطراف تو شب عااااااااااالی بود.



حدود یکساعت و نیم طول کشید ، موقع برگشتن هم همون اطراف که پر بود از رستوران و دکه های ماهی فروشی، دوتا ساندویچ ماهی دبش زدیم بر بدن، که تو سرمای اون ساعت واقعا بهمون مزه داد.پیشنها د میکنم اگه رفتین اون سمتی ساندویچ های ماهی رو از دست ندین.

روز شنبه هم تصمیم گرفتیم یه برنامه فشرده داشته باشیم ، چون شب ساعت 8 لیدر تور برای ترانسفر میومدهتل دنبالمون تا به پروازمون در ساعت 11 شب برسیم.صبح بعد از خوردن صبحونه تا ظهر یه سری خرید واجب داشتیم مثل کفش برای همسر جان و بوت و کفش برای خودم و یه خرید اجمالی و سرعتی!! هم از فروشگاه LC WIKIKI وبقیه خرده چیزای دیگه داشتیم.

ظهر رفتیم اسکله کاباتاش با همسر جان، نهارمون رو خوردیم و آخرین خداحافظی مون رو با دریا انجام دادیم و عکسهای خوشگل زیادی هم گرفتیم،برگشتیم هتل و وسایل رو سپردیم به هتل و خودمون دوباره پیییییییش به سوی خیابون استقلال

برای رفع خستگی تو یه کافه نشستیم و چای و باقلوا خوردیم و رفتیم سمت کلیسای زیبا و کوچیکی که اواسط خیابون استقلال بود.فضای خوبی داشت. بدلیل اینکه شب یکشنبه بود استقلال پر بود از جمعیت مردم و موزیک و آواز­های دسته جمعی کنار خیابونی که خیلی جو اونجا رو خوب و لذت بخش کرده بود. آخرین عکس هامون رو هم گرفتیم و بستنی خوشمزه پسته ای خوردیم  و برگشتیم سمت هتل، منتظر لیدرمون برای رفتن سمت فرودگاه.

خلاصه  اینکه ساعت 9شب فرودگاه بودیم و ساعت 11 هم پروازمون به سمت تهران انجام شد. داخل هواپیما با همسر دو تایی به این نتیجه رسیدیم که:سفرمون با اینکه فشرده بود ولی بسیااااار لذت بخش بود و بهمون کلی خوش گذشت و در آخر اینکه استانبول استانبول ما باز هم می آییم!

شاید این بار تابستون!!!

 

پ: در اولین فرصتی که برام پیش بیاد حتما عکسها رو میزارم.

 

استانبول نامه 1

دو سه ماهی بود که با همسر جان به فکر برنامه ریزی برای یه سفر بودیم که یه کم شارژ بشیم و خستگی فکری دو سه ماه اخیر رو فراموش کنیم ، از حدود دوهفته قبل شروع کردم به خوندن سفرنامه های مختلف ، هیجانات سفرمون از همون موقع شروع شد، با همسر جان در مورد غذاهایی که میخواستیم بخوریم و جاهایی که میخواستیم بگردیم صحبت میکردیم مدام

روز سه شنبه 25 آبان ماه بعد از اینکه از محل کار رسیدیم خونه شروع کردیم به جمع و جور کردن نهایی چمدون ها ، یه کم خوراکی برداشتم برای خودمون و یه شام فوری فوتی درست کردم ، دوش گرفتیم جفتمون و من ساعت 11 شب دیگه از خستگی غش کردم، البته همسر جان تا حدود ساعت 1 بیدار بود و فیلم میدید! صبح چهارشنبه ساعت 4 از خواب بیدار شدم ، صبحونه چای و کیک خوردیم و ساعت یک ربع به پنج از خونه زدیم بیرون ، مسیر تا فرودگاه امام خمینی رو با ماشین خودمون رفتیم ، متاسفانه یه کم طول کشید تا چمدون ها رو تحویل بدیم و در صف طولانی chek in بایستیم ، هیچ تایمی نداشتیم، فقط یک ربع تا پروازمون وقت داشتیم که جناب همسر یادش افتاد که هنوز عوارض خروج پرداخت نکرده!!!! خلاصه تا همسر بره باجه بانک داخل فرودگاه رو پیدا کنه و بعد هم ارز دولتی بگیره و .... کلی استرس گرفتیم. بالاخره با نفس نفس زدن های بسیار خودمون رو رسوندیم به پرواز و این چنینبود که سفر ما روز چهارشنبه 26 آبان ماه در ساعت 7 صبح آغاز شد.

حدود 2ساعت و نیم بعدش در فرودگاه آتاتورک پیاده شدیم، لیدر تور اومد به استقبال و ما یکساعت بعدش هتل بودیم و بعد اینکه اتاق زیبامون در هتل رو تحویل گرفتیم  و وسایل رو جابه جا کردیم رفتیم به سوی خیابون استقلال و استانبول گردی!

هتلمون میدون تقسیم بود ،یه هتل 4 ستاره به اسم سندپایپر؛ اطراف رو یه دوری زدیم، استانبول با وجود داشتن تعداد زیادی توریست شهر تمیزیه و آب و هوای کمی مرطوبش به خاطر وجود دریا حس خوبی به آدم میده ، برخلاف مالزی که هواش مثل سر ظهر تو چله تابستون هست؛ نهار کباب ترکی زدیم بر بدن،رفتیم دیدن مراکز خرید، تا از تایم کممون در استانبول به خوبی استفاده کنیم، تا ساعت ده شب که برگشیم هتل، خریدهای خوبی انجام دادیم، برای همسر چند تا پیراهن خریدیم برای محل کارش، به اضافه یه کاپشن زیبای مارک پولو.


البته من نذاشتم سرم بی کلاه بمونه و روزای بعد جبران کردم حسابی ، استراحت کوتاه یک ساعته کردیم و دوباره با همسر جان زدیم بیرون از هتل ، که تا ساعت 1 تقریبا داشتمی از فضای شبهای استقلال لذت میبردیم.

طبق برنامه ریزی که کرده بودیم قرار بود فردا صبح بریم به جزایر پرنس، مقصد ما جزیره بیوک آدا بود که باید با کشتی میرفتیم ، حدود یکساعتی در راه بودیم

 

 

با همسر جان کلی عکس بازی کردیم و عکسهای عشقولنس گرفتیم ، دو سه تا اکیپ هم بودن که بند و بساط دوربین و فیلبمبردار آورده بودن و داشتن روی عرشه کشتی عکسای اسپرت عروسی شون رو میگرفتن ، خوووووش به حالشون ، چه کلیپی بشه

یه جا تو کشتی به افق های دور خیره شده بودم ، بعد یهو اتفاقی یه تکه نون از کیفم در آوردم پرت کردم سمت مرغ دریایی بالا سرم، نون رو تو هوا زدن ، بعد هم یهو ده تا بیست تا مرغ دریایی بالا سرمون جمع شدن،خیییییییییلی جالب انگیزبود اون صحنه ، یهو همه شروع کردن به گرفتن فیلم و عکس

کلا اون روز به من خیلی خوش گذشت.

همونجا با یه خانم و آقای دیگه دوست شدیم و تا آخر اون روز با هم همسفر شدیم. با هم سوار درشکه شدیم برای دیدن جزیره ،البته روز جمعه هم باز بطور اتفاقی در یه مرکز خرید دیگه دیدیمشون و به گپ و گفت گذشت.

پ 1: این داستان ادامه دارد....

پ2: عکس ها در ادامه اضافه خواهد شد!