روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

فروردین 97

- اعتراف میکنم که از وقتی که میام اداره وقت بیشتری برای خودم دارم، ای بوک میخونم،  به سایتای مورد علاقه ام سرمیزنم ، گاهی وقت میشه و میتونم به دوستای قدیمیم بزنگم، گاهی هم به پوستم میرسم ،البته  خیلی کوتاه و در حد بضاعت شرایط محل کار  اعتراف میکنم که اگرچه بیخوابی یا کم خوابی بیشتری دارم ولی حالم بهتره، حال روحم بهتره....

- 4 روز دیگه پسرک شیرین من 9 ماهش رو تموم میکنه ، حالا مدام تو خونمون چهار دست و پا میره و خیلی دوست داره تا همه چیز رو کشف کنه ، دستشو میگیره به میز و صندلی و میخواد که بایسته ،علاقه خاصی هم به لپ تاپ و  وسایل آشپزخونه نشون میده


- جمعه گذشته پسرک رو بردیم باغ ایرانی ، با دیدن بچه ها و جوی های آب کلی از خودش ذوق کرد و جمعه هفته قبل ترش هم به همراه مامان اینا و داداش اینا رفتیم کاشان و  نیاسر ، تا حالا زیر بارون شدید و سرپا و هول هولکی ، وقتی توی کتونی تون کلی آب جمع شده جوجه کباب خوردین؟!! خلاصه که جای همگی خالی


بله بله پسرک رو بردیم داخل ماشین و البته که ایشون هم به تمام روشها متوسل میشد تا ما درش بیاریم بیرون

سالی که نکوست از بهارش پیداست؟؟؟؟

اووووووه انقدر ننوشتم و نگفتم که خیلی چیزا دیگه از یادم رفته

بهمن و اسفند رو بهم زنگ زدن که حداقل دو روز در هفته رو بیا اداره!! موقع پرداخت های آخر ساله و سرمون شلوغه ؛ با اینکه صحبت کرده بودم که تا بعد تعطیلات عید مرخصی بدون حقوق داشته باشم)

از شدت استرس همون روزی که بهم زنگیدن رفتم برای پسرک شیرخشک خریدم ، طفلکم تا قبل از اون اصلا لب نزده بود به شیر خشک و اصلا عادت نداشت

خلاصه من و مامان پروژه ای داشتیم تا همه چیز افتاد رو غلتک

الانم که از 14 فروردین تمام وقت و هرروز میام اداره؛ خدارو شکر پسرک بامزه خوب پیش مامان میمونه و کلی اخت شده با مامانم ، حالا این وسط من غمم گرفته که نکنه فکر کنه مامانم مامانشه!!!

تعطیلات عید سختی داشتم ، طبق روال دو سال گذشته رفته بودیم دیار همسرجان، به غیر از چند روز اول عید که خوش گذشت ، روزای بعدی پسرک عزیزم مریض شد ، اسهال و استفراغ !!خیلی خیلی تجربه بدی بود ، آدم به صد تا سرماخوردگی راضی میشه و بدتر از همه اینکه پسرکم برای جبران کم آبی بدنش رفت زیر سرم، اصلا دلم نمیخواد اون روزای سخت رو با جزئیات به یاد بیارم ولی حال بدی داشتم ، خیلی خیلی بد

نظرات گهربار اطرافیان هم که تو این بین مثل نمک رو زخمه ، شاید سردیش شده ، شاید بچه سرماخورده ، شاید بردینش بیرون گرما زده شده و....نمیدونم شایدم من کم صبر و تحمل شده بودم

مادرشوهر گرام هم که یه زمانی معتقد بودم جاش تو بهشته ،انقدر تو این دوران مریضی پسرک رو مخ و روان ما پاتیناژ رفت که 5 روز زودتر از زمانی که میخواستیم برگردیم تهران، برگشتیم ، منم بهونه آوردم که میخوام زودتر پسرک رو ببرم تهران پیش دکتر خودش، الکی

  


-خداروشکر که الان بازم سرحال و شاداب و شیطون میبینمش

  

خداحافظ شش ماهگی....

داریم به روزهای شیرین بچه داری نزدیک می شویم ، روزهایی که تا پسرک میخوابه دلمون براش تنگ میشه یا وقتهایی که دهنش رو مدل بوسیدن باز میکنه ولی عوضش لپ مامانش رو میخوره
پسرک قند و نبات این روزها ما رو خوب میشناسه و با دیدن غریبه ها بغض میکنه و فقط و فقط بغل ما رو میخواد و ما هم ته دلمون غنج میره از خوشی
جمعه 13 بهمن یکی از روزهای شیرین مادری و پدری کردن بود برای جفتمون؛ من و همسر جان
صبح ساعت 12 بعد از اینکه پدر و پسر از خواب بیدار شدن و صبحانه وسرلاک خود را خوردن ، پدر قصد کرد که با پسر جان برن بیرون یه دوری بزنن تا مادر خونه هم کمی به کاراش برسه
اینگونه بود که مردهای منزلمون رفتن برای خونه سنگگ خریدن و یه دوری هم با ماشین زده بودن و بعد از حدود دو ساعت خسته و خوابالو برگشته بودن به خونه و تو این فاصله هم مادر خونه جاروبرقی کشیده بود و به خونه یه صفایی داده بود.
عصر هم اول پدر و پسر خوابیدن و بیدار شدن و بعدش هم من یه خواب شیرین داشتم از ساعت 4 تا 6 عصر ( آیکون الی ذوقمرگ)

حدود ساعت 7هم بلند شدیم شال و کلاه کردیم و رفتیم شهر کودک شاپرک. اولین تجربه شهربازی رفتن پسرک خیلی باحال بود ، یه حالت ذوق زدگی خاصی تو چشماش بود و خیلی با تعجب به تموم وسایلای بازی رنگی رنگی نگاه میکرد.و البته که هیچ کدوم مناسب سن ایشون نبودن و فقط همینجوری روی وسیله ها مینشست و ما هم ازش عکس میگرفتیم. ساعت ده شب هم دیگه خونه بودیم و آخ که چقدررررر حال من خوبه وقتهایی که پسرک غذاشو با ولع و اشتها میخوره.....

فرار از زلزله

29 آذر، شب قبل از یلدا زلزله اومده تهران،خیلی غافلگیر کننده بود واقعا 

من و همسر جان گل پسر رو زدیم زیر بغل و رفتیم تو خیابون داخل ماشین، تا ساعت 2 نصفه شب بیرون بودیم و بعد برگشتیم خونه و با ترس و لرز خوابیدیم، البته کاملا هوشیارانه خوابیدیم. 

فردا عصرش هم روز پنجشنبه حرکت کردیم به سمت دیار همسر جان، البته از قبل میخواستیم شب یلدا رو پیش خانواده همسر باشیم، ولی زلزله باعث شد یهویی تصمیم قطعی رو بگیریم و حرکت کنیم.

خلاصه از اون موقع اینجا هستیم، همسر جان هم دو سه روز  موند پیشمون و بعدش راهیش کردیم به سمت تهران و محل کارش. من پسرک موندیم اینجا،از هوای تمیز استفاده کنیم و دور از استرس زلزله باشیم.انشاءالله قراره آخر هفته همسر بیاد دنبالمون.

خانواده همسر هم خدا خیرشون بده، کلی کمک کردن این مدت،در طول روز بچه‌های جاری و خواهرشوهر میان با پسرکم بازی میکنن، منم یه نفسی میکشم.دیروز ظهر هم مادرشوهر دو ساعت پسرجون رو نگه داشت،من از 3 خوابیدم تا 5،خیلی چسبید.

راستش این کمک ها تو این روزا که این همه نظم زندگی ام بهم ریخته خیلی برام ارزش داره، برای منی که دارم سعی میکنم یه تعادل بین بچه داری و خانه داری و همسر داری ایجاد کنم،

همین چند روز پیش با مادر شوهر رفتیم دیدن یکی از اقوام شون که تازه بچه دار شده بودن،دختره همسن خودم بودتقریبا ، دو تا بچه کوچک داشت ، یکی یکسال و سه ماه، یکی سی روزه

به قدری  آسوده و راحت بود، اصلا هم پشیمون نبود، که دو تابچه با هم آورده، حتی به منم پیشنهاد میکرد!کلا خیلی جا افتاده بود تو نقش مادریش!!!  احساس میکنم خیلی بلد بود، منم همش ازش سوال میپرسیدم، دوست داشتم بدونم چطوری وقت میکنه این همه کار کنه، غذا درست کردن و خونه داری و..... تازه  روابطش هم با شوهرش عالی بود و اصلا هم انتظار کمک نداشت ازش.

در هر صورت اینا دغدغه های این روزای منه، منی که این روزا پخت یه ماکارونی برام، 4 ساعت طول میکشه...

چه زود بزرگ شدی مامان!

روزا بلنده و تقریبا تمام وقتم با پسرکم داره پر میشه، طوری که اصلا نمیفهمم کی روز میشه، کی شب!!! یا اصلا چطوری 4 ماه با سرعت برق و باد گذشت. با این هوای سرد و آلوده هم آدم جرات نداره بیرون بره

واقعیت اینه که زندگیم از نظم خودش خارج شده و برای خودم هیچ وقتی ندارم، برای دو نفره هامون با همسر جان هم کلی دلم تنگه،  ولی خب خداروشکر به خاطر خنده های شیرین پسرم که خستگی رو از تنم در میاره

- ششم آذر ماه تولد 33 سالگی من و 4 ماهگی پسرک بود، سه تایی رفتیم بیرون، دو ساعتی چرخیدیم، عکس گرفتیم و نهار خوشمزه خریدیم آوردیم خونه! بله، ما هنوز سه تایی رستوران نرفتیم!

- رفتم شرکت و مرخصی ام رو برای دو ماه و نیم بیشتر تمدید کردم و انشاءالله باید بعد از تعطیلات عید برگردم به محل کارم،دوری از پسرک خیلی برام سخته، به علاوه اینکه هنوزم یه تصمیم قطعی برای نگهداری ازش، تو ساعاتی که من سرکارم نگرفتیم.

- دیروز 28 آذر ماه با یه تعداد از مامانا و بچه‌ها، جشن شب یلدا گرفتیم، خیلی خوش گذشت و کلی عکس جذاب گرفتیم از نی نی هاهر از گاهی با مامانا دور هم جمع میشیم، از بچه‌ها میگیم و تغییراتی که این روزا، زندگی و روابطمون کرده 

- پسرکم یکهفته دیگه 5 ماهش تموم میشه، این شبا بیشتر غر میزنه و دستش رو میزاره تو دهنش،گمونم میخواد دندون در بیاره

- تقریبا هر روز دارم عکسای روزای اول تولدش رو نگاه میکنم، و تقریبا همیشه با دیدن عکساش اشکم در میاد....چه زود بزرگ شدی مامان....

سه ماهگی ات مبارک باشه مامان!

تا چشم به هم زدم پسرکم سه ماهه شد، خدایا شکرت به خاطر این روزای شیرین 

یهو به خودم اومدم دیدم هنوز خاطرات بیمارستان رو تکمیل نکردم، پسرک سه ماهه شده، و همینطوری داره روزا تند و تند میگذره و من ثبتشون نکردم

5 آبان ماه رفتیم واکسنش رو زدیم، وقتی بردنش داخل اتاق یهو زدم زیر گریه، از تصور اینکه پسرکم داره درد میکشه،  دلم آشوب بود.ولی خداروشکر نتیجه خیلی خوب و عالی شد و خیلی هم اذیت نشد، فقط همون شب و روز اول گریه کرد، پنج روزه هم حلقه اش افتاد.

با یکسری از مامانا و نی نی ها که همه تقریبا تو یه بازه زمانی دنیا اومدن و یه جوراب همسن پسرک هستن، یه گروه تلگرام داریم، تا حالا دو بار دور هم جمع شدیم، یکبار دو ماهگی پسرک و یکبار دیگه هم به مناسبت هالووین،هفته گذشته، وقتی پسر جون سه ماهه شده بود، کلی بیبی گوگولی دور هم جمع شده بودن و  لباسای هالووینی تنشون کردن و یه عالمه عکسای خوشگل گرفتیم ازشون

علاوه بربیبی ها به مامانا هم کلی خوش گذشت. 


-هنوزم روزای شلوغی رومیگذرونم، نمیفهمم اصلا چطوری صبح میشه و چطوری شب!!!! 

-پسرکم، مامانی، میشه شبا یه کم بیشتر بخوابی؟!

پسر عزیزم،  عشق و نفس مامان،6 مرداد ماه 96, زمانی

 که اصلا انتظارش رو نداشتیم، تو هفته 36 بدنیا اومد.

رفته بودم با محل کارم صحبت کرده بودم که یکماه آخر رو نرم شرکت، و استراحت کنم، 

روز چهارشنبه 4 مرداد وقت دکتر داشتم،  دکترم  دو هفته پیش، نوبت ویزیت قبلی بهم گفته بود : چرا شکمت نسبت به قبل بزرگ ترنشده؟؟؟  و فورا برام یه سونو داپلر نوشته بود . حالا باید میرفتم که جواب سونوگرافی رو بهش نشون بدم.

و وقتی جواب سونوگرافی رو دید نظرش این بود که بچه رو زودتر به دنیا بیارم!!

گفت که خونرسانی جفت به جنین، درست انجام نمیشه و جنین دیگه وزن نمیگیره و برای تصمیم گیری بهتر منو ارجاع داد به یه متخصص پریناتولوژیست، که نظر اون رو هم بدونیم. همون چهارشنبه با همسر رفتیم مطب خانم دکتر لاله اسلامیان، تا ساعت ده شب مطب بودیم و خانم دکتر هم بعد از اینکه یه سونو بیوفیزیکال خودشون انجام دادن، نظرشون این بود که زودتر بچه رو دنیا بیاریم، اصرار های منو که دید بابت نگهداری جنین حتی برای یکی دو هفته بیشتر، بهم گفت. که اینطوری ریسک زیادی داره، بچه بدنیا بیاد و بره داخل دستگاه شرایط خیلی قابل کنترل تره، ولی تا وقتی تو شکم هستش، ما هیچ کاری نمیتونیم انجام بدیم.

اون شب، شب سختی بود برای من و همسر جان، ساعتهای پر استرسی رو گذروندیم،رفتیم همون دور و بر در حالیکه من مثل ابر بهار اشک میریختم، و از شرایط غافل گیر کننده ای که پیش اومده بود، سخت پریشون بودم. همسر جان مثل همیشه سعی میکرد دلداری ام بده، آخر شب هم دوتا آبمیوه مشتی خوردیم و برگشتیم خونه

تموم اون شب و فردا پنجشنبه هم با وسواس زیاد، حواسم به تکونهای بچه بود،البته دکتر هم بهم گفته بود که عصر هم برم برای nst

حدود ساعت 7 عصر آماده شدیم با همسر جان و رفتیم بیمارستان،  متاسفانه داخل بلوک زایمان، صحنه خیلی بدی دیدم که هنوزم تصویرش جلو چشمامو، یکی از خانمها جنینش رو در شش ماهگی از دست داده بود و من جنین مرده رو دیدم !!!! کلی حالم به خاطر این صحنه بد شد، گرچه پرستارا خیلی زود منو دور کردن از اون قسمت،  ولی خب ثانیه ای از جلو چشمم کنار نمیرفت،

موقع nst هم هر چقدر منتظر شدیم، بچه تکونی نخورد!! بهم گفتن برم یه چیز شیرین بخورم و برگردم مجدد تکرار کنم، در غیر اینصورت باید همون شب بستری میشدم!خودم میدونستم چون سترس داشتم خیلی زیاد،  بچم تکون نمیخورد

با همسر رفتیم همون اطراف یه سری خوراکی شیرین خوردیم، طفلک خیلی سعی میکرد آرومم کنه، ولی تو دل من آشوب بود.

منم برای اینکه زحمتاش هدر نره، سعی میکردم لبخند بزنم. 

بعد از حدود نیم ساعت برگشتیم دوباره بلوک زایمان و مجدد nst دادم که خداروشکر کوچولو خیلی خوب تکون خورد. در نتیجه با تماسی که با دکترم گرفتند، برای جمعه صبح ساعت 8 بهم وقت عمل دادن

تا رسیدیم خونه، ساعت 10 شب بود،از قبل به مامانم زنگ زده بودم و گفته بودم شرایط اینطوریه. 

مامان و بابا هم خودشون رو رسوندند سریع خونه، مامان اون شب پیشمون موند تا فردا صبح زود اول وقت بریم بیمارستان و بابا برگشت. 

جمعه صبح ساعت حدود 5 بیدار شدم، نمازم رو خوندم و از خدا خواستم که بهترین ها رو برامون رقم بزنه

ساعت 7 صبح با همسر جان و مامان راه افتادیم به سمت بیمارستان، یه کم طول کشید تا پذیرش کنن، آخرین بار وقتی داشتن هنوز حرکات جنین رو چک میکردند،با همسر تلفنی حرف زدم و جفتمون گریمون گرفته بود. ولی در نهایت ساعت 9 صبح راهی اتاق عمل شدم.حدود نیم ساعت بعد پسر قشنگم بدنیا اومد، منم حدود ساعت 11 صبح از ریکاوری رفتم داخل بخش

انشاءالله که این لحظات شیرین نصیب همه خانمها بشه

بادکنک شادکنک

دغدغه های ریز و درشتم تقریبا تمام شده، حالا وقت دارم از بارداری ام لذت بیشتری ببرم، هی دل قلمبه خودم رو تو آیینه ببینم و گاهی هم از خودمان دو تایی با لباس های رنگی رنگی عکس بگیرم و کیف کنم.

بابا هم هی برای مان به بهونه وزن گرفتنت خوراکی های خوشمزه بخرد و ما هم هوس چیزهای یه کم عجیب غریب تر کنیم.

مامانی هم طبق معمول هوای غذایمان را داشته باشد و برای ما دوتایی خوراک ماهیچه درست کنه و تاکید کنه که همه اش رو بخوری!! همه اینها به خاطر اینه که با محسبات خانم دکتر پسرک فسقلی مامان در 34 هفتگی دو کیلو بیشتر وزن نگرفته و ممکنه کمی ظریف باشه و نقلی!!

-         هنوزخیلی خوبه که میشه به بهونه وزن گرفتن تو از زیر بار کارهای تمام نشدنی خونه در رفت و در عوضش از بابایی همش تعریف کرد به خاطر این همه تمیز بودن و به فکر بودن!! حالا تا کی بشه مقاومت کرد و  به همین شیوه سپری کرد رو دیگه نمیدونم

-         لازمه بگم بهت که لذت بخش ترین قسمت خرید روز جمعه (وقتی که رفته بودیم با مامانی برایت رو تختی بخریم و گهواره کنار تخت مادر) موقع خرید تزیینات و بادکنک های پسربچه بامزه بود؟! به امید اینکه تو زودتر بیای و ببینی شون و مثل مادرت با بادکنکها کلی عشق کنی؛ فقط قول بده که زود بزرگ نشی پسرک مامان! فقط اونقدری بزرگ شو که تا همیشه با دیدن بادکنک رنگی رنگی دلت غنج برود از خوشی



-    

راستی کی خودمون دوتایی رو ببریم آتلیه تا عکسهای جیگولی بگیریم تا بیشتر از این پف نکردیم و خوشگل تر نشدیم؟!

اسباب کشوووووون!

همه چی رو باید از اول هفته پیش تعریف کنم ، از شنبه سوم تیر ماه

روز شنبه دیگه تقریبا بیشتر کارهای خونه و نقاشی و تغییراتی که میخواستیم داخلش انجام بدیم تموم شده ، خودمو و همسر جان هم رفتیم سهروردی تا کاغذ دیواری اتاق نی نی رو بصورت نهایی انتخاب کنیم و دیگه بخریم  و این پروژه هم تموم شه به امید خدا

راستش تو دو سه هفته گذشته خیلی خسته بودیم بابت گشتن و خرید کردن همه لوازم خونه که قرار بود بازسازی بشن ، برای همین خرید کاغذدیواری اتاق خواب ما و بچم! افتاده بود دیگه برای این آخرا

بعله! هفته گذشته که عید فطر بود رو ما کلا سرکار نرفتیم و به رتق و فتق امور خونه پرداختیم!

روز یکشنبه 4 تیر هم گفتیم کسی بیاد تا اونجا رو یه نظافت اساسی کنه و از مامان و بابام هم خواستیم که خونه جدید باشن ، تا اگه کاری پیش اومد برای هماهنگی ، کسی باشه اونجا ؛ من و همسر هم به خرده کارهای باقیمانده پرداختیم.

 از روز دوشنبه که روز عید بود تا خود پنجشنبه هم مامان اومد خونه پیشمون و ما هی با کمک همسر جان شستیم و رفتیم و بسته بندی کردیم ! لازمه بگم که همه کارها رو مامان و همسر انجام دادن طفلکی ها؟!، این وسط نقش من هم نظر دادن بود و گاهی شستن چیزای کوچیک و غر زدن بابت تموم نشدنی بودن کارها

روز پنجشنبه 8 تیرهم نصاب پارکت اومد برای نصب پارکت های کف خونه و چون بدقولی کرده بود و دیر رسیده بود تا حدود سه نصفه شب کارش طول کشیده بود و در تمام این مدت همسر جان هم بالا سر ایشون در حال همکاری بوده باهاشون ، تا زودتر تموم شه

و همه اینها به خاطر این بود که میخواستیم هر طور شده جمعه 9 تیر ماه اسباب کشی کنیم و عقب تر نیفته

جمعه ساعت 10 صبح هم با اومدن ماشین و کارگرها رسما اسباب کشی مون به خونه جدید آغاز شد، دایی و زنداییم و داداش و زنداداشم هم بودن البته و یه بخشی از وسایل رو همون روز با کمک همدیگه چیدیم و بقیه خرده کارها هم تا همین الان طول کشیده و هنوز بعضی از چیزها جای مشخصی ندارن تو خونمون

این بود شرح ما وقع مهمترین اتفاق این روزهای زندگی ما  




-این هم طرحهای کاغذ دیواری اتاق خواب پسرک! که ببعی داره و گاو و  اردک و.... ؛ ندید بدید هم خودتونین!


روزهای رنگی رنگی

بالاخره روزهای رنگی رنگی که انتظارش رو داشتیم رسید، از یکهفته قبلش به شدت نظراتمون رو بالا پایین کردیم و تصمیم هامون رو جمع بندی کردیم ،خیلی شبا همسر جان دیر وقت خسته و هلاک میرسید خونه تا آخرین بررسی هاش رو هم در کمال وسواس و دقت بسیار انجام داده باشه!! تا اینکه نهایتا روز چهارشنبه 10خرداد یکی از روزای مهم زندگی دو نفره ما شد.

روز چهارشنبه من ساعت 1 ظهر از شرکت زدم بیرون ، دیشبش خیلی دیر وقت خوابیده بودم و واقعا تمام تایم کاری رو گیج و ویج بودم ، از لحظه ای که رسیدم خونه خوابیدم تا لحظه ای که همسر جان رسید! یه استراحتی کرد و یه بار دیگه فکرها و آرزوها و رویاهامون رو با همدیگه مرور کردیم و ساعت 5 بعد از ظهر رفتن تا به جلسه مشاور املاک برسن.

اون شب من تا ساعت ده شب خونه تنها بودم و تمام این چند ساعت رو داشتم صلوات میفرستادم و ذکر میگفتم و به خدا یادآوری میکردم :‌که من هیچ چیز رو تو این دنیا به زور ازت نخواستم! هر بار گفتم اگه چیزی خیر و صلاح هست جور بشه و در غیر اینصورت ...

متاسفانه چون تجربه یکی دو تا جلسه ناموفق دیگه هم داشتیم ، سعی میکردم خودم رو برای همه چیز آماده کنم. تو این فاصله شام درست کردم و یه دوش گرفتم تا اینکه ساعت ده شب همسر جان بالاخره رسید خونه که البته برگه مبایعه نامه خونه عزیزمون هم  دستش بود ، و اینطوری بود که تمام سختی ها و دو دو تا ، چهار تا کردن های یکی دوسال اخیر ما بالاخره جواب داد. خیلی شب خوبی بود برامون ، با خستگی خیلی زیاد اما خیال خیلی راحت خوابیدیم.

روز پنجشنبه یازدهم  یه سری آزمایش داشتم که باید 28 هفتگی انجام میدادم ، آزمایش قند ناشتا و قند دوساعته و کلی چیز دیگه که صبح تاظهر درگیر اونابودم ، بعد ازظهر هم بعد از اینکه من نهارم رو خوردم با همسر جان دوتایی خوابیدیم ، یه خواب عمیق و پر ازآرامش مخصوص عصرهای پنجشنبه؛ که خیلی وقت بود نچشیده بودیم ( به خاطر اینکه پنجشنبه ها از تایم خونه بودنمون استفاده میکردیم و تمام مدت دنبال خونه میگشتیم) عصر هم بیدارشدیم و رفتیم برای چندمین بار نگاهی دوباره انداختیم به خونمون و حالش رو بردیم و بعدش هم کاملا مثل انسانهای خوشحال رفتیم به سمت خیابون بنی هاشم تا طرح های پارکت و لمینت و کاغذ دیواری و اینا ببینیم و  قیمت بگیریم.

خلاصه کنم که خونه عزیزمون یه مقداری کار داره و ما قراره جهت خوشگلاسیون بیشتر یه کم تغییرات داخلش انجام بدیم و فکر میکنم حدود یکی دو ماهی هم طول بکشه این جریانات

نی نی منتظر بمونه تا اتاقش آماده بشه ، بعد بدنیا بیاد ، صلواااااااات

جمعه هم مامانم و داداشم اینا رو دعوت کردم پارک به صرف آبگوشت خوشمزه و یه افطاری مختصر ، سبزی خوردن رو مامانم زحمت کشیده بود ، پاک کرده بود و آورده بودو همسرجان هم سنگک خریده بود و ترشی و مخلفات و میوه ؛ کلا خیلی من تو زحمت افتاده بودم به خاطر برگزاری این مهمونی ؛ خودم میدونم!

روز شنبه رو هم مرخصی گرفته بودم ، از صبحش کلی استراحت کردم و عصر هم با مامان رفتیم برای خرید باقی وسایل سیسمونی ، ساعت 8:30 شب رسیدم خونه ، همسر زحمت کشید از بیرون غذا گرفت و شام خوردیم.

تمام دو روز تعطیلی بعد هم به استراحت سپری شد و فکر و خیال و طراحی و برنامه ریزی دو تایی مون برای تغییرات و چیدمان خونه

انشالله که همه زن و شوهرای جوون به زودی خونه دار شن و با دل خوش توش زندگی کنن.