روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

افوض امری الی الله ان الله بصیر بالعباد

- قید مسئولیت کاری جدید و پست رئیس ....  رو زدم و الان استرسم کمتره خداروشکر!

چون در اونصورت باید نهایتا ظرف دو هفته بعد از دنیا اومدن پسرک برمیگشتم به شرکت و برای نگهداری از نی نی چند روزه فکرهایی میکردم ، که اصلا دلم راضی نمیشد. در تمام این مدت هم " افوض امری الی الله " خوندم و سعی کردم که احساس و منطقم رو با هم همسو کنم. انشالله که تصمیم درستی گرفته باشم.

با مدیر مافوقم صحبت کردم و شرایط جدیدم رو به خاطر بارداری براش توضیح دادم ،که بسیار زیاد غافلگیر شد که تو این مدت اصلا متوجه این قضیه نشده بود و از اینکه تو این مدت دوماهه بعد از عید فشار کاری ام بیشتر شده بود خجل بود و خیلی زیاد ازم تشکر کرد.

من هم فرصت رو غنیمت شمردم و بحث مرخصی زایمانم و تاریخی که قراره برم رو باهاش مطرح کردم.

-     

بارداری قسمت های لذت بخش زیادی داره از خوردن دو تا دو تای هر چیز خوشمزه ای (به بهونه دو نفره بودن) گرفته تا ماساژ های آخر شب توسط همسر جان و از زیر بار کارهای خونه در رفتن به بهونه سنگین شدن! و لذت رای دادن در یه صف طولانی و طوووویل که البته برای من باردار فقط پنج دقیقه طول کشید.


-سه ماه شیرین تا بدنیا آمدن پسرکم باقی مونده ، سه ماهی که دارم برای تمام لحظات و روزهای سخت و آسون بعدش برنامه ریزی میکنم و خودم رو آماده میکنم. دعا کنید که شرایط خونمون هم مشخص بشه تا با چیدن وسایل سیسمونی پسرک تو اتاق خودش حسابی حالش رو ببرم.

-         تجربه دارها بیاین بهم بگین که دیگه باید به چه مسائلی فکر کنم؟؟!!!     

احوالات ناخوشایند شش ماهگی!

اولش خیلی دو دل بودم که ببینم از روزای سخت و شرایط پر استرس این روزام بنویسم یا نه؛ و وقفه طولانی هم که افتاد در نوشتنم ، فقط به این خاطر بود ، ولی بعد دیدم که دارم دق میکنم و باید یه جایی این حرفا رو بزنم ، جایی که کسی تا دو سه ماه بعدش هی ازم نپرسه : خب چی شد نتیجه؟!!! به هر حال این شرایط امروز هم حال و احوالات شش ماهگی منه

اصلا خوب نیستم این روزها، به خاطر خیلی دلایل

دلم گرفته شدید ، برای روزای دوست نداشتنی محل کار ، برای مسئولیتی که اضافه شده و نمیدونم به خاطرش باید خوشحال بود یا ناراحت!!

برای دوره مرخصی زایمان که در صورت زدن حکم مسئولیت جدید ، کلا رو هواس

برای خاطر مشخص نبودن وضعیت خونه  تا آخر تیر ماه ، که من هنوز نمیدونم آیا قراره پسرکم اتاق جداگونه ای داشته باشه برای خودش یا نه

برای خاطر خستگی شدید جسمی و فکری این روزهام که از عصر هم که میرسم خونه تا شب با بی حوصلگی میگذره و غرغر

برای نداشتن یه خواهر تو این روزهام ، کسیکه نیست تا من براش حرف بزنم و حرف بزنم و حرف بزنم ...


جدا حرف نزدن زیاد با آدم های دور و برم داره واقعا اذیتم میکنه  ، و البته که من  کلا من این مدلی غصه ها رو تو خودم تحلیل میکنم.

خلاصه عجیب حالم خوب نیست به خاطر تنهایی این روزام، و با وجود شلوغ بودن اطرافم ، هچ کسی هم پیدا نمیشه که بهم بگه: درست میشه اوضاع! 

دعای فرشته ها

- پسرک قشنگم فقط خواستم بدونی که دست خودم نیست که با هر بار تکون خوردنت اشک از چشمام جاری میشه ، اینا اسمش اشک شوقه و هزار تا الحمدلله باهاش هست،  پس بیا تو هم به شکرانه این « بودن » با من تکرار کن: قل هو الله احد ...


- یکی اینجا هست که قراره بهش بگی : مامان دعا کن که شرایط کاری و هزار تا مسئله دیگه باعث نشه که لحظات زیبای با هم بودنمون کمتر شه

دعا کن برامون...

من به دعای تو فرشته معصوم این روزا خیییییییلی نیاز دارم.

نیمه راه شیرین بارداری


به لطف خدای بزرگم به نیمه راه بارداری رسیدم ، 20 هفته شیرین و البته پر از استرس ، همراه با کمی درد و نگرانی های خاص خودش گذشت

خدارو شکر میکنم هر لحظه که همراه با پسرکم به سلامت به این نیمه راه رسیدیم و همچنان منتظر نظر و لطف پروردگارم برای گذروندن 20 هفته شیرین دیگه

اولین باری که تکون های فندقم رو حس کردم ، هفته پیش بود ، سر ظهر بود و من دراز کشیده بودم،حدود یکساعت پیشش بستنی خورده بودم، یهو احساس کردم یه چیز ریز کوچولویی دلمو قلقلک داد ، اولش خیلی مطمئن نبودم که این حالت همون (تکون خوردن) محسوب میشه یا نهولی بعدترش که تکرار شد فهمیدم که اینا همون تکون­های ریز فندقمونه

خدارو شکر هزار مرتبه .... الهی که این لحظه های شیرین نصیب تمام زن های منتظر عالم بشه...

عید شد ، روزای خیلی خوبی رو به اتفاق همسر جان گذروندیم با فراغغغغغت بال ( آخ که چقدر میچسبه وقتی دیر وقت از خواب بیدار میشی و هیچ دغدغه خاصی نداری جز چی بخوریم و کجا بریم گردش و....) اصلا من عاشق این کش اومدن ساعتها تو روزای عید هستم.

دو سه روز قبل عید با همسر جان رفتیم یه خرید مفصل برای خونه؛ از میوه و ماهی و سمنو بگیر تاااااا سبزی پلویی که همونطوری موند داخل فریزر و هنوز درستش نکردم ، چون یکبار دو شب قبل عید خونه مامان سبزی پلو با ماهی خوردیم و یکبار دیگه هم چند روز بعدش خونه مادرشوهر

شنبه 28 اسفند تولد داداش بود و زن داداشم براش یه تولد سورپرایزی گرفته بود خونه مامانم . یکشنبه هم به اتفاق رسم هر سال خودمون دوتا رفتیم تجریش گردی و برای زیارت هم رفتیم امامزاده صالح ، شبش هم سنت شکنی کردیم و به جای خوردن سبزی پلوی شب عید ، یه پیتزای استیک مشتی زدیم بر بدن. دوشنبه روز عید هم بعد از تحویل سال و اشک و لبخندهای سر سفره هفت سین و تلفنی حرف زدن با خونواده ها ، رفتیم خونه داداشم اینا که اونها هم مثل ما تنها بودن( چون مامان اینها دیروز صبح راهی شمال شده بودن)

بالاخره سه شنبه یکم فروردین سفرمون رو شروع کردیم دوتایی ، به سمت دیار همسر جان و منزل مادرشوهر گرامی، انصافا پیمودن یه مسیر 6-7 ساعته خیلی هم سخت نبود با مراقبت های همسر جان ، که زحمت کشیده بود برام صندلی عقب ماشین جا درست کرده بود برای دراز کشیدن من و هر یکساعت یکبار هم نگه میداشت برای استراحت کردن

تمام روزهای بعد هم به خوشگذرونی گذشت و پرخوری و البته خوابیدن های طولانی مدت اونم خونه مادرشوووووور ، هفته دوم هم مامان اینا و داداشم اینا به دعوت خانواده همسر جان اومدن پیشمون و حسابی سرمون گرم بود.

دو روز آخر هم همگی به اتفاق رفتیم همدان ، منزل خالم ، که اونجا هم خیلی خوش گذشت ، یکروزش هم به یکی از روستاهای اطراف همدان سر زدیم که گویا محل فیلمبرداری سریال شبهای عید بود( علی البدل) ، مامان هم در کل این روزهای اخیر خریدهای جیگولی برای نی نی کرد و من و همسر همش کیفور بودیم و با دیدن دمپایی و کتونی های کوچولوی نی نی ذوق در میکردیم از خودمون

شب شنبه 12 فروردین هم رسیدیم تهران و این گونه بود که سفر مهیج امسالمون هم به پایان رسید. 

بگذاریم که احساس هوایی بخورد...

دیروز عصرشنبه بعد از تایم کاری رفته بودم تا جواب آزمایشی که روز پنجشنبه داده بودم رو از آزمایشگاه بگیرم ،خدارو شکر همه چیز خوب بود و قند ناشتام به مقدار خیلی زیادی اومده پایین تر

از در آزمایشگاه که اومدم بیرون یه بارون ریز ریز خیلی قشنگی میومد ، صبرکردم کنار خیابون تا یه کم شدت بارون کمتر شه ، همونجا زیر بارون چند بار از ته دل خدارو شکر کردم، بابت حس های خوبی که الان دارم و بابت همه داشته هام

یهو یادم افتاد که چند سال پیش تر که بارون میومد تو وبلاگم چیزای دیگه ای مینوشتم و یه کم غر غر میکردم ولی حالا.... بابت داشتن خیلی چیزا دارم شکرگزاری میکنم ....

بابت داشتن آرامش زندگیم ، خیال راحت و همسری مهربون و فندقی که تو دلمه و شغلی که استرسش برام خییییییییلی کمتراز گذشته اس

خدارو شکر کردم بابت همه اشکهایی که ریختم تمام این سال و تهش به خنده ختم شد.

مراقبه لذت بخشی بود بعد از مدتها...

بارون که کمتر شد راهم رو کشیدم و خوش خوشان و سلانه سلانه رفتم سمت خونه ، سرراهم برای خودم یه بسته پفک به عنوان جایزه خریدم و تو همون خیابون خوردم به خاطر این دوماهی که پرهیز غذایی داشتم به خاطر قند و یه کم بهم سخت گذشت. (تقریبا 4 ماهی هم بود که داشتم با نفسم مبارزه میکردم برای نخوردن پفک)

خونه که رسیدم موش آب کشیده شده بودم و یخ کرده بودم ولی خب بدنم سرحال تر بود و سرم سبکتر.... خلاء خوبی بود.

لحظات خوبین وقتایی که فقط و فقط برای خودمون زندگی میکنیم و حساب زمان ومکان از دستمون در میاد.


    - الهی که سال جدید همه مون پر بشه از اتفاقات خوب و آدمهای خوب

فحش دادن خانمهای باردار آزاد است

-  -    چند روز پیش یکی یک جایی گفته بود که داره آلبالو یخ زده میخوره با نمک!!! و من از همون لحظه رفته بودم تو تصور آلبالوی یخ زده با نمک!!!یکی دو روز بعد تر با همسر جان رفته بودیم بیرون و با هم آب آلبالو خوردیم و یه معجونی که چیزهای ترش داشت و لی خب باز هم در رویاهام خودم رو میدیم که دارم آلبالوی یخ زده میخورم با نمک!!!

  تا اینکه دیروز همکار سن و سال دارمان اتفاقی اومد دم اتاقم و گفت: داشتم یخچال و فریزرم رو تمیز میکردم ، یهو دیدم یه بسته آلبالو دارم !! نصفشو خوردم ، نصف دیگه اش رو برای تو آوردم!!! آخ که چقدر دلم ضعف رفت از خوشی ، به خاطر داشتن همکاری چنین با شعور( توضیح اینکه: همکار باشعور مان اصلا نمیدونه که من باردارم) تازه خیلی هم با هم مراوده کاری نداریم ، خدا جووووون میدونم که اینا همه کار خودته...


-    -__    همسر جان برایمان از فرنگ، هر خوراکی خوشمزه شیرینی که دیده آورده ، آیا تنها گذاشتن یه خانم باردار که مشکوک است به دیابت بارداری و الان دو سه هفته ای هم هست که انجام دادن آزمایش قند یکساعته گلوکز را به تعویق میندازه، کار صحیحی است؟؟؟؟!!


-     __   آخر این هفته 4 ماهگی رو تموم میکنم ، به نظر خودم تغییر چندانی در ظاهرم نکردم ولی همسر عزیز که میدونه از اینکه شکمم بزرگ بشه چقدر خوشحال میشم، هر روز خیلی جدی بهم میگه: به نظرم نسبت به هفته قبل بزرگتر شده!!

وسعت دوست داشتن همیشه گفتنی نیست...

1- همسر عزیزم انشالله امروز دیگه برمیگرده! بعد از حدود سه هفته ای ماموریت کاری که مقصدش اتریش بود و وین. از چند ماه پیش تقریبا میدونستیم که همسر قراره همچین سفری بره و من هم خودم رو آماده کرده بودم که همراهش برم ، ولی خب در شرایط فعلی و به دلیل وجود فندق توی دلمان تصمیم گرفتم که نرم در نهایت 

راستش هیچ گاه تا به الان همچین تجربه ای طولانی مدتی از دوری همسر نداشتم ، حداکثر دور بودنمون از همدیگه شاید حدود دو سه روز میشد ، ولی خب اینبار خیلی فرق میکرد.....البته که هی طولانی مدت از طرق نت با هم صحبت کردیم و از خودمون عشقولنس در میکردیم و از غم هجران میگفتیم و  همسر هم مدام قول میداد که سراغ تفریحات جالب انگیز نره و خیلی هم بهش خوش نگذره!! تا من دلم بیشتر از این آب نشهراستش اوائلش یه کم بیشتر بهم سخت میگذشت ، ولی چند روزی که گذشت با برنامه های مهیجی که مادر عزیزمان تدارک دیده بود دیدم که خیلی هم بد نمیگذره مثل اینکه . تمام پنجشنبه جمعه ها رو بدون استثنا برنامه مهمونی داشتیم یا خرید

و یکی دوباری هم یه دور همی خانمانه جور شد به اتفاق فامیل های دورتر مامان؛ خلاصه که سرمون گرم میشد حسابی

 

2- پنجشنبه 28 بهمن ماه یکی از شیرین ترین روزهای زندگیم بود در یکی دو ماه گذشتهصبح زود با مامان ساعت حدود 7 صبح راه افتادیم رفتیم به سمت ونک تا من بتونم آزمایش و سونوگرافی غربالگری مرحله اول رو انجام بدم، پیش بینی مون درست بود و هر دو بسیار شلوغ بودن و لی چون ما صبح زود اونجا بودیم تا ساعت یازده همه کارهامون انجام شدن.

هنوز هم اون صحنه شگفت انگیز جلوی چشمامه ، خانم دکتر خوش اخلاق مهربون فندق عزیزم رو بهم نشون داد که داشت تند تند دست و پاشو تکون میداد ، و تاکید کرد بهم که نی نی خیلی وروجکهبعد هم صدای قلبش رو گذاشت برام و با ذوووووق خیلی زیادی بهم گفت که : احتمالا پسره! ولی ماه آینده که بیای دقیق تر بهت میگم!

وقتی از اتاق سونوگرافی اومدم بیرون ، هنوز اشک تو چشمام بود ، و برای مامان که تعریف کردم جریانات سونوگرافی رو ، با هیجان زیادی عکس سونوی فندق رو بوسید! از همون خیابون چند دقیقه بعد زنگ زدم به همسر که خوابالو بود! و براش تعریف کردم که الحمدلله فندقمون سالمه و...

اون روز رو کلا رو ابرها بودم ، راستش هفته قبلش انقدر استرس کشیده بودم که لحظه ای که خانم دکتر گفت :همه چی عالیه، نفس راحت کشیدم و غم دختر دار نشدن کلا دیگه فراموشم شد.

- الهی شکرت! به خاطر همه چیز

-خدایا شکرت که دل پدر و مادرم شاد شد.(هیچ وقت یادم نمیره عکس العمل و حرفای بابام رو بعد از شنیدن خبر سلامت نی نی(

-همیشه دعا میکنم برای همه کسایی که منتظرن، الهی که این لحظه های شاد نصیب و قست همگی بشه

الهی زودتر روزی برسه که دلتون از خوشی غنج بزنه


روزهای تنبلانه!

ما خوبیم خداروشکر!

اگه از دوران شیرین بارداری در چند هفته اولش بخوام بگم باید بگم که تنبلی شدیدش به ما رسیده و کسالت و بی حالی و خوابالو بودن؛ با این حال در هر حالتی یادم هست که خداروشکر کنم از ته دل و در قنوت نماز هام بخونم: رَبِّ هَبْ لِی مِنْ لَدُنْکَ ذُرِّیَّةً طَیِّبَةً إِنَّکَ سَمِیعُ الدُّعاءِ.

دیگه اینکه خونه مامان هم خیلی بیشتر تر بهم میچسبه ، صبح های روز جمعه منتظر میمونم تا همسر جان از خواب بیدار شه که منو برسونه خونه مامان ، اونجا هم که میرسم مثل کوآلا همش بالشتم بغلمه و از این اتاق به اون اتاق میرم، هی هم غذاهای خوشمزه بهم تعارف میشه و گاها بقیه هم منو بهونه میکنن و هوس نون خامه ای میکنن و آب هویج بستنی!! شب هم که داداش و زنداداش معمولا برای شام میرسن تموم کارهای پذیرایی و ظرف شستن و اینها رو زنداداش انجام میده! (میدونم که خیلی بدجنسم ، ولی خب آخه خیلی میچسبه) یکبار هم که اجبارا بلند شم سرپا تا ادای کار کردن از خودم در بیارم ، عروس گفتش که برو بشین تو کمرت درد میگیره!!!! انصافا تو این یک مورد ما رو خجالت زده و شرمنده خودش کرد!

شب هم برگشتنی خونه، مامان یه بغل بهم غذاهای جورواجور میده که به لطف این حرکت مامان لازم نیست دیگه تا دو سه شب بعدش بخوام آشپزی کنم ( و باز هم البته خداروشکر میکنم که نهارها هم من و همسری جفتمون محل کار میخوریم)

از کارهای خونه هم تا جایی که میشه فاکتور میگیریم و هی اونها رو به بعدها موکول میکنیم و هر شب ساعت نه و نیم شب یا دیگه نهایتا ده خوابیم!! (البته فقط من و نه همسر!)

این بود شرح حال تمام چند هفته اخیر من!


- الهی که تمام این روزهای خوش نصیب و قسمت همه کسایی بشه که آرزوشو دارن

خدایا شکرت...

به حرمت آیه های قرآن...

به برکت آیه های  آرام بخش  یاسین...


معجزه ای در من در حال روئیدن است.



امروز دومین سالگرد عقدمان هست، خداروشکر به خاطر این رویای شیرین.

یلدا 95

یلدای 93: از صبح برای خودم تو خونه شاد بودم، هندوانه تزیین میکردم ، انار و آجیل  میچیدم در ظرفهای خوشگل پذیرایی مامان، یادمه از دو هفته قبل ترش فال های کوچیک حافظ درست کرده بودم در کاغذهای رنگی و برچسب هندوانه تزیینی چسبونده بودم به تمام وسایل پذیرایی 

از همین کارهایی که هر دختر نامزدکرده خوشحالی انجام میدهد، بعد تر از عصر خوشگل کرده بودم و نشسته بودم منتظر همسر جان تا با کادوهای جیگولی که برای شب چله ای برایم خریده بود ، برسه خونه مامان (کادوها رو  از قبل دوتایی با هم رفته بودیم  خریده بودیم و طبیعی بود که من بی صبرانه منتظرشون باشم)!! 

یلدای 94:از سرکار با همسر رسیدیم خونه، چای خوردیم و یه کمی استراحت کردیم و زودی حاضر شدیم و رفتیم به خیل عظیم جمعیت گیرکرده در ترافیک پیوستیم! ساعت 10 شب بعد از حدود دو ساعت گیرکردن در ترافیک ، رسیدیم خونه مامان، شام خوردیم و بقیه تنقلات یلدایی و خوش گذروندیم و آخرشب برگشتیم خونه خودمون

یلدای 95: هنوز سرکارم ، دوتایی با همسر میریم خونه و جشن میوه ها برگزار میکنیم احتمالا با همدیگه فیلم ببینیم و کمی تخمه و آجیل بخوریم به اضافه پشمک حاج عبداله!! که از قبل برای همچین شبی ذخیره کردم و یلدای اصل کاری رو انشالله پنجشنبه خونه مامان برگزار میکنیم که داداش و خاله ها و دایی ها هم باشند.

خدایا تمام لحظه هارو شکر