روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

استانبول نامه 2

روز دوم سفر بعد از اینکه از جزیره بیوک آدا برگشتیم، مستقیم رفتیم به سمت مرکز خرید استانبول فروم، از اونجا من یه کاپشن خریدم به قیمت بسیاااااار عالی به رنگ سرمه ای ، که با همسر جان دو قلو بشیم ،بعدش رفتیم به سمت ایکیا که یه سوله بسیاااااااار بزرگ بود با کلی وسایل جالب انگیز که البته به دلیل اینکه بیشتر وسیله منزل بودن و جا گیر ، خیلی نتونستیم از اونجا خرید کنیم.

ساعت 8 شب برگشتیم هتل، یه استراحتی کردیم و جفتی یه دوش گرفتیم تا خستگی مون در بیاد و چون هتل نزدیک خیابون استقلال بود ، از هتل ساعت 10 زدیم بیرون به قصد خوردن شام و استقلال گردی!

اتفاقا وقتی داشتیم تو یه از فروشگاه های COTON میچرخیدیم، همون دوستامونو که صبح باهاشون آشنا شدیم رو دوباره دیدیم ، یه کم به خنده گذشت و خوش و بش ، بعد از هم جدا شدیم ، چون برنامه هامون فرق میکرد با هم.

فردا صبح جمعه بعد از اینکه صبحونه مفصل هتل رو خوردیم زدیم بیرون ، به سمت جمعه بازار فیندیک زاده، برای خریدن زیرپوش و لباس تو خونه ای  و جوراب و این جور چیزا خیلی خوب بود. ظهر برگشتیم هتل ، وسایلمون رو گذاشتیم بعدش رفتیم به سمت مسجد ایاصوفیه و مسجد سلطان احمد(آبی)



 وااااااااااااای من عاشق فضای اونجا شدم ، پاییز اونجا حسابی خودشو نشون داده بود ، کلی تو حیاط مسجد آبی با خودم صفا کردم و تنهایی قدم زدم ،قطعا اونجا یکی از جاهایی هستش که تصویرش تا آخر عمر تو ذهنم باقی میمونه، از اونجا که اومدیم بیرون پر بودم از انرژی زیادی که از اونجا گرفته بودم.

سرحال و قبراق نزدیک غروب خودمون رو رسوندیم به سمت پل گالاتا ، غروب دریا و کشتهای ساحل رو دیدیم نشستیم تو یکی از کافه های اونجا با همسر جان چای ترکی خوردیم و کنوفه(دسر ترکی)



بعدم رفتیم سمت کشتی های اون اطراف تا سوار کشتی های تنگه بسفر شیم ، وااااااااای غروب دریا و اون صحنه چراغونی کاخ های اطراف تو شب عااااااااااالی بود.



حدود یکساعت و نیم طول کشید ، موقع برگشتن هم همون اطراف که پر بود از رستوران و دکه های ماهی فروشی، دوتا ساندویچ ماهی دبش زدیم بر بدن، که تو سرمای اون ساعت واقعا بهمون مزه داد.پیشنها د میکنم اگه رفتین اون سمتی ساندویچ های ماهی رو از دست ندین.

روز شنبه هم تصمیم گرفتیم یه برنامه فشرده داشته باشیم ، چون شب ساعت 8 لیدر تور برای ترانسفر میومدهتل دنبالمون تا به پروازمون در ساعت 11 شب برسیم.صبح بعد از خوردن صبحونه تا ظهر یه سری خرید واجب داشتیم مثل کفش برای همسر جان و بوت و کفش برای خودم و یه خرید اجمالی و سرعتی!! هم از فروشگاه LC WIKIKI وبقیه خرده چیزای دیگه داشتیم.

ظهر رفتیم اسکله کاباتاش با همسر جان، نهارمون رو خوردیم و آخرین خداحافظی مون رو با دریا انجام دادیم و عکسهای خوشگل زیادی هم گرفتیم،برگشتیم هتل و وسایل رو سپردیم به هتل و خودمون دوباره پیییییییش به سوی خیابون استقلال

برای رفع خستگی تو یه کافه نشستیم و چای و باقلوا خوردیم و رفتیم سمت کلیسای زیبا و کوچیکی که اواسط خیابون استقلال بود.فضای خوبی داشت. بدلیل اینکه شب یکشنبه بود استقلال پر بود از جمعیت مردم و موزیک و آواز­های دسته جمعی کنار خیابونی که خیلی جو اونجا رو خوب و لذت بخش کرده بود. آخرین عکس هامون رو هم گرفتیم و بستنی خوشمزه پسته ای خوردیم  و برگشتیم سمت هتل، منتظر لیدرمون برای رفتن سمت فرودگاه.

خلاصه  اینکه ساعت 9شب فرودگاه بودیم و ساعت 11 هم پروازمون به سمت تهران انجام شد. داخل هواپیما با همسر دو تایی به این نتیجه رسیدیم که:سفرمون با اینکه فشرده بود ولی بسیااااار لذت بخش بود و بهمون کلی خوش گذشت و در آخر اینکه استانبول استانبول ما باز هم می آییم!

شاید این بار تابستون!!!

 

پ: در اولین فرصتی که برام پیش بیاد حتما عکسها رو میزارم.

 

استانبول نامه 1

دو سه ماهی بود که با همسر جان به فکر برنامه ریزی برای یه سفر بودیم که یه کم شارژ بشیم و خستگی فکری دو سه ماه اخیر رو فراموش کنیم ، از حدود دوهفته قبل شروع کردم به خوندن سفرنامه های مختلف ، هیجانات سفرمون از همون موقع شروع شد، با همسر جان در مورد غذاهایی که میخواستیم بخوریم و جاهایی که میخواستیم بگردیم صحبت میکردیم مدام

روز سه شنبه 25 آبان ماه بعد از اینکه از محل کار رسیدیم خونه شروع کردیم به جمع و جور کردن نهایی چمدون ها ، یه کم خوراکی برداشتم برای خودمون و یه شام فوری فوتی درست کردم ، دوش گرفتیم جفتمون و من ساعت 11 شب دیگه از خستگی غش کردم، البته همسر جان تا حدود ساعت 1 بیدار بود و فیلم میدید! صبح چهارشنبه ساعت 4 از خواب بیدار شدم ، صبحونه چای و کیک خوردیم و ساعت یک ربع به پنج از خونه زدیم بیرون ، مسیر تا فرودگاه امام خمینی رو با ماشین خودمون رفتیم ، متاسفانه یه کم طول کشید تا چمدون ها رو تحویل بدیم و در صف طولانی chek in بایستیم ، هیچ تایمی نداشتیم، فقط یک ربع تا پروازمون وقت داشتیم که جناب همسر یادش افتاد که هنوز عوارض خروج پرداخت نکرده!!!! خلاصه تا همسر بره باجه بانک داخل فرودگاه رو پیدا کنه و بعد هم ارز دولتی بگیره و .... کلی استرس گرفتیم. بالاخره با نفس نفس زدن های بسیار خودمون رو رسوندیم به پرواز و این چنینبود که سفر ما روز چهارشنبه 26 آبان ماه در ساعت 7 صبح آغاز شد.

حدود 2ساعت و نیم بعدش در فرودگاه آتاتورک پیاده شدیم، لیدر تور اومد به استقبال و ما یکساعت بعدش هتل بودیم و بعد اینکه اتاق زیبامون در هتل رو تحویل گرفتیم  و وسایل رو جابه جا کردیم رفتیم به سوی خیابون استقلال و استانبول گردی!

هتلمون میدون تقسیم بود ،یه هتل 4 ستاره به اسم سندپایپر؛ اطراف رو یه دوری زدیم، استانبول با وجود داشتن تعداد زیادی توریست شهر تمیزیه و آب و هوای کمی مرطوبش به خاطر وجود دریا حس خوبی به آدم میده ، برخلاف مالزی که هواش مثل سر ظهر تو چله تابستون هست؛ نهار کباب ترکی زدیم بر بدن،رفتیم دیدن مراکز خرید، تا از تایم کممون در استانبول به خوبی استفاده کنیم، تا ساعت ده شب که برگشیم هتل، خریدهای خوبی انجام دادیم، برای همسر چند تا پیراهن خریدیم برای محل کارش، به اضافه یه کاپشن زیبای مارک پولو.


البته من نذاشتم سرم بی کلاه بمونه و روزای بعد جبران کردم حسابی ، استراحت کوتاه یک ساعته کردیم و دوباره با همسر جان زدیم بیرون از هتل ، که تا ساعت 1 تقریبا داشتمی از فضای شبهای استقلال لذت میبردیم.

طبق برنامه ریزی که کرده بودیم قرار بود فردا صبح بریم به جزایر پرنس، مقصد ما جزیره بیوک آدا بود که باید با کشتی میرفتیم ، حدود یکساعتی در راه بودیم

 

 

با همسر جان کلی عکس بازی کردیم و عکسهای عشقولنس گرفتیم ، دو سه تا اکیپ هم بودن که بند و بساط دوربین و فیلبمبردار آورده بودن و داشتن روی عرشه کشتی عکسای اسپرت عروسی شون رو میگرفتن ، خوووووش به حالشون ، چه کلیپی بشه

یه جا تو کشتی به افق های دور خیره شده بودم ، بعد یهو اتفاقی یه تکه نون از کیفم در آوردم پرت کردم سمت مرغ دریایی بالا سرم، نون رو تو هوا زدن ، بعد هم یهو ده تا بیست تا مرغ دریایی بالا سرمون جمع شدن،خیییییییییلی جالب انگیزبود اون صحنه ، یهو همه شروع کردن به گرفتن فیلم و عکس

کلا اون روز به من خیلی خوش گذشت.

همونجا با یه خانم و آقای دیگه دوست شدیم و تا آخر اون روز با هم همسفر شدیم. با هم سوار درشکه شدیم برای دیدن جزیره ،البته روز جمعه هم باز بطور اتفاقی در یه مرکز خرید دیگه دیدیمشون و به گپ و گفت گذشت.

پ 1: این داستان ادامه دارد....

پ2: عکس ها در ادامه اضافه خواهد شد!

روزهای طلائی پاییزی

خدارو شکر به خاطر پاییز عزیز....

خداروشکر به خاطر دوست های جان....

خداروشکر به خاطر حس و حال خوب این روزهامون ....

پنجشنبه هفته گذشته رو دوست دارم تعریف کنم ، خیلی زود بیدار شدم، ساعت 7:30 ، شبیه تمام پنجشنبه های عزیز دیگه اول بساط چای رو آماده کردم ، بعدتر تصمیم گرفتم برای نهار همسر جان کوفته درست کنم ، که یکی دو هفته پیش درخواست کرده بود.

با گوشت چرخ کرده و پیاز و سبزی های معطر و آلو .... عشقیازی کردم اساسی، کوفته ها رو روونه قابلمه کردم و گذاشتم برای خودشان ریز ریز بپزن.

همسرجان رو ساعت ده از خواب ناز بیدار کردم تا صبحونه بخورد و خودم هم با وسواس آماده شدم برای مهمونی خونه دوست.

ساعت 12 همسر جان منو رسوند به خونه دوست ، قرار بود زودتر دور هم جمع بشیم ، دوستان دوران لیسانس بودن، همون دوستانی که بارها با همدیگه در حیاط دانشگاه جمع شده بودیم و به هزاران سوژه بامزه و بی مزه خندیده بودیم و...

یاد قدیم کردیم و از دغدغه های امروزمون گفتیم و از اینکه شغل مرتبط با رشته تحصیلی مان چقدر با اصول و کلیات کتابهای درسی فاصله داره و....نهار خوشمزه زدیم بر بدن و ساعت 4 من یه کمی زودتر ازشون جدا شدم ، باید میرفتم کلاس رانندگی

بالاخره ساعت 6:30 عصررسیدم خونه ، کلی برای همسر تعریفی داشتم و کوفته خوشمزه هم برای شام منتظرمون بود.

جمعه صبح هم به تمیز کاری خونه گذشت و رسیدگی به گلدون های عزیزم، و بعد از خواب قیلوله ظهر که خیلی هم چسبید و بعد ازفوتبال دیدن همسر جان رفتیم باغ ایرانی، که البته هوا یه کم تاریک شده بود و یه کم سرد بود، از یه مغازه کوچیک عسل فروش اون اطراف ، که قبلا بهمون آدرس داده بودن،عسل خریدیم و  ژل رویال ( غذای ملکه زنبور عسل) که خاصیت دارویی داره و پییییییییییش به سوی خانه و ادا مه دیدن سریال عزیزمون پولدارک!!

 

پاییز عزیز...

-کلا پاییز که میشود حال من بهتر است ، هی همینجوری از خوشی دلم قیری ویری میرود!! بس که که هوا خوبست و ابری میشود و نسیم خنک می وزد و خش خش برگهای پاییزی و....

نصف خوشی های عالم در پاییز برای من اتفاق افتاده ،به اضافه  تولد خودم و خاطرات شیرین دوستی با همسر جان در پاییز و یکسال بعد ترش مراسم خواستگاری و بله برون و نامزدی 


-دو سه روز آخر تابستان را رفتیم همدان عروسی ، از تصورات من خیلی بهتر بود، تمام مدت خندیدیم و رقصیدیم و حالش رو بردیم.


 -همسر جان قرار است آبان ماه بروند به یه ماموریت سفر خارجه! خدا کند که جور شود و ماهم با ایشان برویم.


 -شبهای پاییزی جون میدهد که کاموا و میل بافتنی دست بگیری و هی فکر و خیال ببافی و عشق کنی ، قبلا تر ها یه شال گردن رنگی رنگی برای خودم بافته ام و مزه اش هنوز زیر دندونم است ، کسی کلاه بافتنی نوزادی خرسی!بلد است به من هم یاد بدهد یا حتی سایت یا وبلاگی رو معرفی کند با آموزش کامل؟!


 -محرم نزدیک است ، آخ جون به شبهای محرم ، به گریه های از ته دل ، وقتی که نیاز نیست به کسی دلیلش رو هم توضیح بدی.....


شهریور ماه خود را چگونه گذراندید؟

- شش شهریور رفتم برای عکس رنگی ، درد داشت خیلی ، با مامان رفتیم از شب قبلش خونمون خوابیده بود و صبحش با هم رفتیم، تمام مدت زیر لب داشتم میگفتم :خداااااا . عصر هم که اومدم خونه تا شب داشتم دولا دولا راه میرفتم. نعمت سلامتی خیلی خیلی خوبست ، اگر که میفهمیدیم و قدرش رو میدونستیم.


- جمعه 19 شهریور یه قرار جانانه داشتیم با دوستان عزیزمان، در خانه سمی اینا!! یکی حامله بود شش ماهه و یکی دیگه تازه بچه اش شده بود شش ماهه من و سه نفر دیگه هم که خوشحال خوشحال خاطرات اونها رو می شنیدیم و کیف میکردیم و حرفای دخترانه میزدیم و ریسه میرفتیم و پسته میخوردیم  نهار هم پیتزای خوشمزه زدیم بر بدن ، شاید قرار بعدی منزل خودمان باشد ان شالله

همسر منو رسوند منزل دوست و برگردوند ، همسر ماه است به خدا ، یک پارچه آقا....


- دوشنبه 22 شهریور مادر شوهر به همراه خواهر شوهر و خانواده اش اومدن خونمون موندن تا جمعه. اونم وقتی که تایم تعطیلات تابستونی من بود و شرکت تعطیل بود. دلم میخواد از الان غر بزنم تا شب ، بس که حرص خوردم اون روزا ، من آدم صبوری نیستم، هیچ وقت هم نبودم ، نمیتونم خوش اخلاق و مهربون باشم وقتی تمام پتوها وسط خونه ولو هستن و خانواده همسر تا روز آخر (به بهانه اینکه شب دوباره میخوایم ازشون استفاده کنیم!!) دست بهشون نمیزنن.

نمیتونم به روی مهمون تمام مدت با لطافت لبخند بزنم وقتیکه 4 روز تمام مهمون من هست و دست به سیاه و سفید نزده مطلقا ....نمیتونم آقا... اینهمه گذشت و بزرگواری درتوان من نیست....


- این هفته فقط سه روز اول رو میام سرکار، سه شنبه که تعطیل است و چهارشنبه رو هم مرخصی گرفتم، بلکه با همسر بریم به یک وری!... البته یه عروسی نه چندان مهیج هم داریم ، تا ببینیم چه میشود....


- سه شنبه 23 شهریور رفتم مجدد مرکز رویان ، حرفای ترسناکی بهم زدن ، اونهم وقتیکه روز اول پری بودم، اونقدر ترسناک که دلم نمیخواد هیچ وقت دوباره برگردم اونجا، دکترم رو عوض میکنم ، خدا بزرگتر از این حرفاست...


دلم جز هوایت هوایی ندارد....

-دیشب داشتم از خیابانی با مادر رد میشدم که از بلندگوی مسجد چند کوچه آنطرف تر شنیدم: " یا علی بن موسی الرضا"......یکهو  اشکی بود که پشت اشک اومد و بغضی که نشست توی گلوم؛  همچین احوالاتی دارم این روزها...


-هیچ کارمند و همکار خوبی نیستم این روزها، بغ میکنم پشت سیستمم و هی چای پشت چای و هی مطالب مختلف میخونم از سایت های بارداری و زنان وزایمان ، تا جواب سوالهای  مختلفم رو پیدا کنم . این وسط هم گهگاه کاری و گزارشی و برنامه ریزی برای دوره ای و...نه از خوش خلقی روزای قبل خبری هست ، نه از گفتگوی روزانه با همکار بغل دستی.

میشینم برای خودم عسل و دارچین ، یا عسل و سیاهدونه ام رو میخورم و نگاه های پر از سوال همکار هم به هیچ جام نیست! 


- حالم زیاد نوسان داره این روزها ، غمگین نیستم ، فقط فکری ام؛دعا کنیم برای همدیگه ، تا حالمون خوب بشه

چهارشنبه عزیز....

امروز چهارشنبه خوشگله اس ، هورااااااااااااااا چهار شنبه عزیز ودوست داشتنی که به ما کارمندا خیلی حال میده

- درحین کار کردن دارم لیست کارهایی که باید پنجشنبه و جمعه انجام بدم رو در میارم ، بدین صورت که 1- تمیز کردن حسابی یخچال 2-شستن دستمال های گردگیری  3- دوختن دکمه های پیراهن همسر جان و .... کارهایی از این قبیل که ممکنه در طول هفته یادم رفته باشه یا حتی پشت گوش انداخته باشم ، گرچه هفته پیش شنبه هم تعطیل بود و ما رسما سه روز تعطیلی پشت سر هم داشتیم.آها ...... کار مهم دیگه ای که نباید ازقلم بندازم اینه : درست کردن آبگوشت برای نهار روز پنجشنبه

همسر جان الان مدت مدیدی است که هوس آبگوشت کرده و منم تا حالا درست نکردم ، به این دلیل که خودم اصلا دوست نمیدارم، ولی خب دیگه گفتم بعد مدتها یه حالی هم به هوس های غذایی ایشون بدیم .

-یکی از دوستان صمیمی عزیز خود را به یکی از دوستان صمیمی همسر جان پیشنهاد دادیم و ایشان مزدوج شدن الحمدلله دوسال پیش، حالا الان خانمه حامله اس ، یک ماه و نیم ، به قدری از شنیدن خبرش از خودمان ذوق در کردیم که گویی ثمره زندگی خودمان است، از ذوقمان تا شنیدیم شبش رفتیم خانه شان و برایشان کیک خریدیم بردیم ، هرچقدر ما قیافه های خوشحالی داشتیم ، زن و شوهر هر دو بی حس!

-پیگیر کارهای دکتر رفتن هم هستم همچنان ، پنجشنبه گذشته یکسری آزمایش دادم که این پنجشنبه جوابش حاضره ، باید بعدش ببرم پیش یه دکتر متخصص زنان که نشون بدم، مادرجانمان هم گیر داده که حتما بریم یک سر دکتر طب سنتی ، که البته من از حجامت که به احتمال زیاد یکی از مراحل درمانش هست خیلی زیاد میترسم. کسی تجربه ای داره؟!

-مادر عزیز نکته سنجمان دیروز به نکته نغزی اشاره کردن: قبلا هر کسی رو میدیدی تابستون خانما همه حامله بودن ، اما دخترای الان همه شکما صاااااف!!!!!

-آبگینه جان آدرس وبلاگت رو فراموش کردم، برام میزاری

این روزهاااا

  • پنجشنبه 31 تیرماه روز عجیبی بود ، به همراه همسرجان با جواب آزمایش در دست رفتیم مطب دکترم ، آزمایشی که برای بار دوم تکرار شده بود تا مطمئن شیم همه چی درسته و هیچ اشکالی در جواب آزمایش نبوده ......ولی خب پاسخی که دکتر هم بهمون داد اینبار خیلی مطمئن تر از قبل بود، AMH یا همون هورمون آنتی مولرین خیلی پایین بود رو نشون داده بود ، که این به این معنی بود که تعداد تخمک های من خیلی کمه!خلاصه که دکتر از حالا که اتفاقی نیافتاده شروع کرد تاااااا رسید به اینجا که بعد ازاین باید به متخصص های موسسه رویان که بیشترین تخصصشون فوق نازایی هستش مراجعه کنید  و.....
  • از حال خودم و همسر هر چی نگم بهتره ، ولی خداروشکر تا عصر تونستیم یه کم به خودمون مسلط شیم و رفتیم بیرون یه دور زدیم ، همونجا تصمیم گرفتیم که با توجه به نظر دکتردیگه پیشگیری از بارداری نکنیم  که این به این معنی بودکه خیلی زودتر از زمانی که برنامه ریزی کرده بودیم برای بارداری باید اقدام رو شروع میکردیم ، وتصمیم گرفتیم که در این زمینه استرس الکی نداشته باشیم ، درمان رو ادامه بدیم و نتیجه رو بسپریم به خداوندگار بزرگ....بعد هم برای اینکه مهر محکمی بر این تصمیم مون بزنیم رفتیم آب هویج و معجون زدیم بر بدن و حالش رو بردیم .....
  • ولی خب تصمیم گرفتم رو تغذیه ام یه کم حساستر باشم بعد از این ، چون میدونم خیلی موثره برای بارور شدن همین تعداد کم از تخمک ها ، ( که خب البته من هم فقط یکی شون رو لازم دارم)
  • -عسل و دارچین یک قاشق حل شده در آب جوش ولرم شده صبح ها ناشتا
  • صبح ها درمحل کار یک قاشق سبوس جو دوسر میخورم با آب جوش ولرم شده
  • ترکیب هل و زنجبیل دارچین نبات که با چای میخورم.
  • دم نوش چای گیاهی هفت گیاه که ترکیب سنبل طیب، گل گاو زبان، اسطوخودوس و .... هست.
  • فعلا اینها کارایی هستش که در این دوسه روزه انجام دادم، گفتم اینجا بگم شاید به درد کسی خورد.


شرح ماوقع بعد از ایام مسافرت!

امروز از اون روزای کاری هستش که با خواب آلودگی زیاد همراهه؛ دیشب با همسرجان داشتیم فیلم میدیدیم و خیلی دیر خوابیدیم حدود ساعت 1:30 ، صبحم ساعت 6 بیدارشدم ، خدا کنه زودی بگذره امروز....

باید از خیلی وقت پیش تعریف کنم ، تعطیلات عید فطر رو رفته بودیم سفر، دیار همسرجان، خوب بود خوش گذشت. واقعا به این استراحت نیاز داشتم ، به علاوه اینکه من حدود 20 روزی در ماه رمضان خونریزی داشتم و همین منو خیلی بی جون کرده بود و خلاصه منزل مادرشوهر عزیز هم فقط بخوووور و بخواب بود و گردش

به لطف مصرف قرص هایی که دکترم برام نوشته بود، خونریزی ها بالاخره قطع شد (ببخشید که این واژه رو همش تکرار میکنم)

همه دوستان و آشنایان نزدیک مدام تلگرامی و تلفنی حالمو میپرسیدن و این وسط مامان هم یه خط در میون زنگ میزد که: چی شد؟؟! خوب شدی؟!

جواب آزمایش و سونوگرافی هم گرفتم ، همه چی اوکی بود به غیر از یک مورد ، که نظر دکترم این بود که مجدد تکرار کنم آزمایش رو ، شاید که اشتباه بوده باشه . البته نظر پزشک فوق تخصص غدد شرکتمون هم همین بود، آزمایش ها هورمونی بود و گفت که ممکنه اشتباهی شده باشه ولی فرض بر صحت و دقیق بودن آزمایش ، شما باید خیلی سریع اقدام کنید برای بچه دار شدن، که در غیر اینصورت ...... خلاصه کلی حرفای نگران کننده شنیدم در این باره.....که به دلیل اینکه اصلا نمیتونم هضم کنم این حرفا رو حتی به مامانم هم چیزی در موردشون نگفتم. راستش حال و حوصله غم و غصه مضاعف ، با چاشنی کمی غر غر از طرف مامان رو هم نداشتم.

 نمیدونم حالا یا من خیلی پوستم کلفت شده یا اینکه دارم ادای آدمهایی که توکلشون به خدا خیلی زیاده رو در میارم....خب انصافا زندگی من کم معجزه نداشته.... اینم میسپرم به دستای بزرگ خدا و دلهای پاکی که میدونم برام دعا میکنند.

خلاصه؛ پنجشنبه و جمعه گذشته فقط به تمیز کاری خونه گذشت، هفته پیش هم که مسافرت بودیم و من اصلا در طول هفته وقت نمیکنم تمیز کنم خونه رو کلا تااااا آخر هفته ها. آشپزخونه تکونی اساسی داشتم و تمیز کردن یخچال حسااااابی و اعتراف میکنم که مدتها بود اینچنین به یخچال سر نزده بودم و حتی و حتی تر هندونه کپک زده بیچاره رو اصلا ندیده بودم گوشه یخچال!!!!!

کجااااایین روزهای خوب رنگی؟

دیگه چیزی به آخرای ماه رمضون نمونده ، منکه به نظر خودم نتونستم زیاد بهره ای ببرم ، حیییییف . یعنی روزه گرفتم اما به تعداد انگشت های هر دو دست، بس که با این قضیه لکه بینی و پری و ... سر و کله میزدم....

روزی که پست قبلی رونوشتم ، خیلی ترسیده بودم ،دلیلش هم این بود که من مادرم در سن خیلی کم یائسه شدن و این قضیه هم میگن که ارثیه، برای همین این مسئله و علتهای احتمالی دیگه اش منو خیلی نگران کرده، در هر صورت همون رو ز به اتفاق همسر جان رفتیم  مطب دکتر، یه دکتر زنان نسبتا خوب که تعریفشو از چند نفری شنیده بودم؛ بهم گفت که باید اول سونوگرافی بدم و آزمایش  که بعد بر اساس جواب اونها میتونه بهم دارو بده ،ولی در کل  گفتش که سن یائسگی به دلیل آلودگی هوا و پارازیت و نوع  تغذیه و.... خیلی پایین اومده و من به دلیل سابقه ارثی هم که دارم در خانواده باید یه کم بیشتر بترسم و زودتر بچه دار شم و .....

بگذریم ؛ ان شالله که همه چی درست بشه...

دیروز شنبه تولد همسرجان بود ،‌منم از هفته گذشته مامان و داداش اینا رو دعوت کرده بودم روز جمعه خونمون به صرف افطاری و شام و کمی تولد بازی

گرچه مامان خیلی اصرار کرد که کنسلش کن و تو با این حال ممکنه دوباره خونریزی ات بیشتر بشه ولی من قبول نکردم و قول دادم که زیاد ورجه ورجه نکنم و خداییش هم بیشتر کارها رو خودش انجام داد.

برای افطاری سوپ شیر خوشمزه درست کرده بودم به اضافه نون پنیر و خرما و زولبیا و.... بقیه مخلفات افطاری

برای شام هم فسنجون و سالاد و یه ژله ساده ، بعد از شام هم که مراسم کیک داشتیم و تولد بازی و بیا شمع ها رو فوت کن......! به اضافه کلی میوه که اصلا خرده نشد و همش موندرو دستم! ولی خیلی خوش گذشت...

حس و حالش اگر بود میزارم یکی دو تا عکس...

راستی احتمالا سه شنبه رو مرخصی بگیرم و بریم به دیارهمسر جان، در جوار خانواده همسر، که خوش میگذره همیشه هم انصافا

-یه سوال: خواهر شوهر عزیز و جاری نه چندان عزیز سررشته ای دارن در امور پزشکی و تخصصی در مسائل بانوان.... کسی موافق مطرح کردن قضیه اخیر من با اونها هست؟؟! سوالی ، مشورتی ، راهنمایی ، ابراز احساساتی و...