روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

روزهای شیرین الی...

الی هستم یه خانم شاغل خوشحال ، همسر جان را هم بسیااااااااار دوست میدارم.

خدایا؛من خیلی می ترسم....

این روزا انگار دارن همش تو دلم رخت میشورن، همش دلم بهم میریزه و بالاوپایین میشه از استرس و آشوب و....

اونقدری که خوشی های چند وقت اخیر رو کمرنگ و کمرنگ تر کرده....

دوهفته اس که مداااام لکه بینی دارم و خونریزی و این در صورتی هستش که این اتفاق داره برام هر دو سه ماه یه بار تکرار میشه و.....نگرانم کرده خیلی زیاد؛ امروز تو وبلاگ یه نفر خوندم از یائسگی زودرس!!!!! اونم در سن 35 سالگی؛ مسئله ای که دکتر هشدارشو به من هم داده، حسابی بهمم ریخت،اونقدری که پشت سیستم محل کار اشکم دراومد....

تو رو خدا تو این شبهای عزیز برام دعا کنید....

دلم یه بغل گنده میخواد که توش بتونم های های گریه کنم و یکی که پیدا بشه بهم بگه: هیچی نیست، همه چی درست میشه....

آخ جون بازم اردیبهشت شمال....

باید از خیلی وقت قبل تعریف کنم از چهارشنبه 22 اردیبهشت رفتیم شمال، ساعت 4 همسر جان بعد از تایم کاری اومد شرکت دنبالم و راه افتادیم به سمت جاده چالوس ، بارون خییییییییلی شدیدی هم از همین تهران شروع شده بود و تا خود سیاه بیشه ادامه داشت. یه جاهایی هم جاده دیگه تقریبا خطرناک شده بود.حدود ساعت 11 شب بود که رسیدیم نوشهر، این سری سفرخیلی بهمون خوش گذشت، سعی کردیم که کمتر خودمون خسته کنیم و فقط تو جاده در رفت و آمد به شهر های مختلف نباشیم وبیشتر از قبل به استراحت پرداختیم. البته یه روزم رفتیم رویان و از بازرچه محلی اش کلی خرید کردیم، کلی خوراکی خوشمزه ، از زیتون و زیتون پرورده گرفته تااااااااااااا رب نارنج و مربا و کلوچه برای مامان و داداش اینا.

تو همون بازارچه از فرصت استفاده کردیم و یه کمم وسایل پیک نیک و سفر خریدیم؛ مثل سیخ ، جای سیخ ، منقل و یه توری برای کباب ماهی و....که خیلی وقت بود که قصد خریدشو داشتیم ول یوقتشو نداشتیم، همسر جان اصرار داشت که همونجا چادر مسافرتی رو هم بخریم که من مقاومت کردم و نذاشتم، آخه به نظرم استفاده ای نداریم ما که....

بگذریم ...یه روز دیگه هم رفتیم پارک جنگلی سیسنگان و یه منطقه فوق العاده زیبا به اسم چلندر که یه آبشار خیلی زیبا داره و منو همسرجان دوتایی کشفش کرده بودیم قبلا و این سری که رفتیم دیدیم کلی ماشین جلوش پارک کردن

روزبعد هم رفتیم ساحل و از اونطرف بستنی نعمت زدیم بر بدن و حالش رو بردیم؛ خلاصه شنبه هم مرخصی گرفته بودیم و دوتایی شنبه صبح با روحی آرام و قلبی مطمئن برگشتیم سمت تهران

سه شنبه هم عروسی دختر عموی زیبارویمان بود که دیدم بسیااااار خسته هستم و کوفته و بعد از سرکار اصلا به هیچ وجه حس خوشگلاسیون نیست و دیگه اینکه دیدیم اگه بخوایم بریم کلی میمونیم تو ترافیک(عروسی به ما خیلی دور بود) این بود که کلا اونجا رو پیچوندیم.

البته بگما مامان هر روز زنگ میزد و هر دفعه به یه حیلتی میخواست منو اغفال کنه که حتما برم و اگه نرم چی فکر میکنند و ... آخرین بار هم تقریبا داشت دیگه تهدید میکرد.

فردای اون روز هم بهم گفت که زن عمو چقدر ناراحت شده بود که ما نرفتیم و.... و جالبه که داداشم و خانمش هم نرفته بودن.

پنجشنبه هم من سرمست از اینکه تعطیلم و نمیرم سرکار خوش خوشان عصرش رفتم استخر تنهایی، که خیلی خوب بود و در سال جدید هم اصلا نرفته بودم تا اون موقع،شام هم رفتیم خونه مامان و داداشم اینا هم اونجا بودن سوغاتی هاشون رو دادیم وشامی لذیذ خوردیم و آخر شب برگشتیم.

این بود انشای من...  کل این هفته هم تا امروز به شدت درگیر کار بودم ،دو روزه گذشته پشت سر هم دو دوره اموزشی برگزار کردم داخل شرکت و خیلی سرم شلوغ شده بود و نتونستم بنویسم و امروز داریم به حول و قوه الهی یه کم نفس میکشیم و وب گردی میکنیم و آخ که چه کیفی میده....


پی نوشت: وبلاگ نویسی را دوست میداریم ، آیا کسی هم اینجا رو دوست داره ؟؟؟!!!به زبونی ساده تر: کسی اینجا رو میخونه آیا ؟؟

روزای خوبی تو راهه....

این چند روزه به معنی واقعی کلمه درگیر بودم و البته خداروشکر به خاطر اتفاقات ریز و درشت خوبی که داره میفته.

تغییر دادن محل کار همیشه باعث تغییرهای زیادی تو سبک زندگیامون میشه و این اتفاق الان برای من افتاده، محل کارم رو عوض کردم و ازمسیر رفت و آمد گرفته تا ساعت خوابیدن و بیدار شدن و..... خلاصه خیلی چیزای دیگه  ام عوض شده

خداروشکر محل کار جدید با روحیاتم جوره ، محل آرومی داره و یه جورایی روحیه تنوع طلبی منو راضی میکنه ، ان شالله که تا آخرش همینطوری باشه....

خب باید از هفته پیش تعریف کنم، تعریف کردنی ها رو.....

هفته پیش ساعت 4 از شرکت اومدم بیرون ، از اونجایی که شبش یه فوتبال مهم از نوع خارجی اش داشت ، همسر جان هوس کردن که فوتبال رو با دوستش ببینه،‌بنابراین بهش زنگید ما داریم میایم خونتون و اونها هم اصرااااار که حتما شام بیاین، منم سریع شروع کردم و یه کیک بسی خوشمزه درستیدم ، و در نتیجه ما هم ساعت ده از خونه زدیم بیرون و شب ساعت 2:30 بود که برگشتیم خونه.

پنجشنبه هم صبح که روز مبعث پیامبر بود و روز تعطیل ، صبح بیدار شدم یه کم تمیزکاری کردم خونه رو و پییییییش به سوی خونه مامان تا آخر شب . البته که من و مامان فرصت رو غنیمت شمرده و سریع یه برنامه گردشی عصرش چیدیم که با خاله و دایی و .... رفتیم بیرون تا آخر شب ( بلی همچین مادر و دختر پایه ای هستیم ما)

جمعه قرار بود مامان اینا و داداشم اینا رو دعوت کنم خونمون ، بعد صبحش دیدم هوا خوبه و بهتره از طبیعت زیبای اردیبهشتی هم استفاده کنیم ، بنابراین قرار گذاشتیم بریم پیک نیک ، جو جه ها رو سریع حاضر کردم که ببریم و تندی یه سالاد هم درست کردم و با بقیه میوه و مخلفات راه افتادیم ، جاتون خالی خیلی خوش گذشت ، کلی هم با مامان و بابا و زن داداش و .... عکسهای هندونه ای گرفتیم

شنبه صبح (18 اردیبهشت) قرار بود بیام محل کار جدید ، بنابراین شبش با کمی استرس خوابیدم و صبح زود ساعت 6 راه افتادم تا در اولین روز شروع به کار تاخیر نخورم و......

تا امروز هم روزهای کاری داره تند تند و خیلی سریع میگذره ، خدارو شکر همه چی خوبه و من راضیم ، به غیر از اینکه عصر که میرسم خونه کلا له هستم ، یعنی له هاااااااااا

نی نی های تو راهی

برام جالب بود واقعا، دقیقا در روزی ( یادداشت قبل) که داشتم حرف از تعداد زیاد شنیدن خبر بارداری اطرافیان را میزدم ، خبر بارداری دو تا از دوستان وبلاگی رو هم در وبلاگ هاشون خوندم،  حموم زنونه و دست نوشته های یک لیدی متاهل ، دلاک و هیلاای عزیز؛دوستان عزیزی که بارها با خاطرات شون خندیدم و اشک ریختم، دوستانی که بعضا ازشون چیزهای زیادی یاد گرفتم و خودمو در خلوت و خیالاتم خیلی وقتها جاشون گذاشتم و از جایگاه اونها فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم...دوستان عزیزی که خیلی وقته دارم میخونمشون، شاید بیشتر از دو سه ساله ....به هر حال امیدوارم نی نی های خوشگلشون به سلامتی دنیا بیان


-: آیا کسی اینجا رو میخونه؟بهم بگین که با انگیزه تر بنویسم.

یه روز تعطیل در محل کار

قرار شد که اینجا از خاطراتم بنویسم و از دغدغه هام....

نمیدونم چرا این روزها همه از بارداری حرف میزنن و حاملگی ، از دوست و خاله و خانواده همسر جان گرفته تا مامان که از همه بیشتر از پافشاری میکنه که : پس کی میخوای یه بچه بیاری....

دوستهای شاغل هم سن و سال خودم دارن دونه دونه باردار میشن ، میرن مرخصی زایمان و دوباره برمیگردن سرکارشون، درحالیکه من هنوز با سوالات و دغدغه های زیادی در این زمینه درگیرم. احساس میکنم با بچه دار شدن سبک زندگی آدم خیلی تغییر میکنه و دچار مسئولیت های فراوونی میشه!! بگذریم.....نگرانی های من در این مورد پایانی نداره فعلا.....

الان محل کارم هستم تا ساعت یک احتمالا و بعدش هم پییییییییش به سوی خونه مامان، هوراااااااااا


و کیست که نداند یه نهار و شام حاضر و آماده خونه مامان چقدر درزندگی متاهلی به آدم میچسبه....


به امید نوشتن از خاطرات همیشه خووووووش

اینجا رو برای این درست کردم تا خاطرات شیرینم همیشه باقی بمونه و البته که اگه خدا بخواد این وبلاگ محلی باشه برای ثبت خاطرات همیشه شیرین

خیلی وقته وبلاگ مینویسم منتها با یه سبک دیگه  ودر یه فضای دیگه، بعد از مشکلی که برای بلاگفا پیش اومده بود تصمیم گرفتم کلا کوچ کنم از اونجا و اینجا بنویسم

میخوام اینجا از خاطرات زندگی مشترکم بنویسم ، باشد که خاطرات این روز های شیرین همیشه در ذهنم بمونه.

خیلی هاتون رو دو سه سالی هست که دنبال میکنم ، مث وبلاگ خاطرات یک لیدی متاهل ، خانم لورا و.....

کلا بعد از اینهمه پیشرفت تکولوژی من همچنان عاشق وبلاگ خوندن و وبلاگ نوشتن هستم.